خیلی برایم عجیب بود. کپ کردم. راستش خیلی جا خوردم. شایدخلاف آن چیزهای بود که تا آن روز فکر میکردم. از بس کافر و مشرکخوانده بودیمشان، باورمان شده بود، ولی این چیز دیگری بود.
مقر فرماندهی لشکرشان بود. در میان ساختمانهای کارخانه نمک فاو. بهآنجا که رسیدیم، همهشان فرار کرده بودند. هیچ کس نبود جز چند اسیر فلکزده!
چشمم که به آرم سردر ورودی مقر شان افتاد، جا خوردم. ارم لشکر شانبود. چیزی از آن در ذهنم نمانده، جز دو شمشیر و آیه قرآن بالای سر آن کهنوشته بود:
«وقل ربّ زدنی علماً» و بگو پروردگارا بر علمم بیفزا
زیر آرم با همان خط کوفی نوشته شده بود:
«قواةعماربن یاسر» نیروهای عماربن یاسر.
عجب. اینها که خیلی مسلمان بودند. آنقدر که بالای آرم لشکر نظامیشان، از خدا طلب کرده بودند که بر علمشان بیفزاید. آخر اینها چه مشرک وکفاری بودند که ما میگفتیم. این چه جاهلان و مزدوران ناآگاهی بودند که...
رفتم داخل سنگرشان. فرماندهی نبود، ولی خیلی بزرگ و تر و تمیز بود.آنجا بیشتر جا خوردم. با خطی بسیار خوش، سینه گچکاری شده دیوار، بهصورت نیم دایره نوشته شده بود:
«وجعلنا من بین ایدیهم سدّاً و من خلفهم سداً و اغشیناهم و هملایبصرون...»
و این همان آیهای بود که ما شب عملیات با خود زمزمه میکردیم تا بهخواست خدا، دشمن بعثی و کافر کور شود، بلکه ما به پانشان برویم، غافلگیرشان کنیم و بر سر شان فرودآییم!
عجب! اینها هم به این آیه اعتقاد داشتند. شاید بیخود نبود که وقتیبچهها هنگام شلیک گلوله آرپی جی طرف تانکهایشان، با خود میگفتند:
«و ما رمیت اذرمیت ولکن الله رمی»
«آن هنگام که تیر میانداختی، این تو نبودی که تیر میانداختی، آن تیر راخدا میانداخت»
موشک آر پی جی که به تانک نمیخورد، بچه ها میخندیدند ومیگفتند:
ـ خدمة تانک عراقی وجعلنا خونده بودند...
و میخندیدند.
نکند همین جوری بود که شب قبل کلی علاف یک قبضه دوشکا شدیم تاخاموشش کنیم. آن هم با کلی شهید و مجروح.
نکند آنها هم...
گیج بودم. گیج گیج... ولی یک دفعه تکان خوردم. اگر آنها نبود، شایدخیلی چیزهایشان را باور میکردم. عجب عکس کثیفی بود. زشت زشت. زنیکاملاً برهنه، در حال رقص، درست وسط نیم دایرة آیه «و جعلنا» نصب شدهبود. شاید به ما میخندید. شاید هم به اجسادی که جلوی در سنگر ولو شدهبودند! حتماً به آنها میخندید. آنها که دور وبر سنگرشان را پر میکردند ازآیات قرآن برای اینکه در امان بمانند ولی فساد و کثافت کاریشان رانمیتوانستند ترک کنند.
خدا و فساد که با هم جور در نمیآیند. قرآن و ابتذال؟ استغفرالله. همانبود که افتخارشان به آن بود که عکسی از رهبر مثلاً بزرگشان صدام زده بودنددر حالی که زنی را بغل کرده و در حال رقص بود. چنین رهبری، باید که برچنین نیروهای ذلیلی فرماندهی میکرد.
تازه فهمیدم چه خبر بود. آنها قرآن بود. همان قرآنهایی که مقابل علی(ع)بر سر نیزه زدند تاسادهلوحانه را بفریبند. و فریب دادند. خدا را شکر که منفریب نخوردم. فریب قرآنهای سر نیزه کسانی را که به هیچ صراطی مستقیمنبودند و فسادشان بر همه چیزشان میچربید.
ارسالی دوست عزیزحمید داودآبادی
رفته بودیم شناسایی.توی کردستان بودیم.از ارتفاعی بالا می رفتیم برای استراحت به محسن گفتم که وایسه.همینطور که رو به ارتفاع نشسته بودم و داشتم آسمون رو نگاه می کردم چیزی دیدم که داشتم واقعا شاخ در می آوردم.ماه از وسط نصف شده بود.دقیقا یک خط ماه رو از وسط نصف کرده بود.هی چشمام رو میمالیدم.دیدم نه مثل اینکه جدی جدی نصف شده.یه چند دقیقه هاج و واج نگاه می کردم که تازه دوزاریم افتاد چه خبره.سریع پریدم دهن محسن رو بادستم گرفتم که داد نزنه.محسن داشت دست و پا میزد که آهسته در گوشش گفتم سر صدا نکن بهت می گم چه خبره.
بهش گفتم به ماه نگاه کن.اینقدر ترسیده بود از اینکه ماه نصف شده بود.اما ماه نصف نشده بود لوله دوشکای کمین عراقی درست بالای سرمون بود که افتاده بود وسط ماه و من فکر می کردم که ماه نصف شده.از ترس داشتیم می لرزیدیم.؟آروم شروع کردیم به پایین رفتن که خوردم زمین و سر و صدا و بیدار شدن کمین و رگبار بود که میومد سمتمون.داد زدم محسن فقط بدو.سریع خودمون رو به کوهپایه رسوندیم و رفتیم وسط بوته ها که یه صدای خر خر شنیدم.پشت سرم رو نگاه کردم دیدم دو سه تا گراز گنده دارن میدون سمت من.شده بود قوز بالا قوز.از یه طرف رگبار دشمن از یه طرف ترس از گاز های گراز.سریع فرار کردم.بعد از چند لحظه صدای فریاد محسن رو شنیدم.سریع خودمو رسوندم بهش.طوری که نخواد من بفهمم گفت« علی تیر دوشکا گرفت به پشتم.نگاه کردم دیدم گرازه یه گاز از زیر باسنش گرفته به اندازه یه کف دست.خندیدم و گفتم آره جون خودت تیر دوشکا گرفته.انداختمش روی کولم و راه افتادیم.توی راه هی می گفت: علی جون مادرت به بچه ها نگی گراز گازم گرفته بگو ترکشی تیری چیزی خورده علی تو رو خدا آبروم میره ها...
آی خندیدیم
راستش رو بخواید امروز من یه عذرخواهی جانانه به همه دوستام بدهکارم چونکه یکی از بر و بچه های خودمون منو سر کار گذاشته بود و به قصد شوخی ای دی منو دستکاری کرده بود که من فکر کردم آی دی هک شده و خوشبختانه چیز خاصی نبود.
ولی خب بانی خیر شد تا یه ای دی واسه وبلاگ درست کنم.از این به بعد دو تا آی دی هم چک می شه:
همواره سعیمان این باشد که خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یک الگو در نظر داشته باشیم، که شهدا راهشان راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند که در این راه شهیدمی شوند.
نمونه اش شهیدکاظمی
نشسته بودیم کنار خاکریز تا دستور عملیات بدهند. عملیات آزادسازى خرمشهر بود؛ بیت المقدس، یادمان آمد شب چهارشنبه است. حال و هواى دعاى توسل به سرمان زد. رفتیم داخل یک چاله و شروع کردیم به ذکر توسل! نغمه «یا وجیهاً عندالله» با صداى توپ و خمپاره دشمن قاتى شده بود. خمپاره از روى سرمان رد مىشد و نزدیکمان به زمین مىخورد. دراز مىکشیدیم و دوباره بلند مىشدیم تا دعا را تمام کنیم. با هر بار صداى توپ و خمپاره پایین و بالا مىرفتیم، اما صدایمان قطع نمىشد؛ حسن فخار، احمد بابایى، اسماعیل رضایى و محمد رضا نیکوگفتار مطلق در همان توسل، براتشان را گرفتند و آسمانى شدند.
دوستان عزیز که منتظرات ظهور مهدی صاحب الزمان (عج) نیز هستید هر کسی تمایل به شرکت در این طرح را دارد تعداد صلوات هایی که نیت کرده است را در قسمت نظرات درج نمایند.
با تشکر نکته!!!
اهل بصیرت را با شهر کوران چه کار؟ ماه ها ازپایان جنگ و بسته شدن باب جهاد فی سبیل الله گذشته است و برای بسیاری جنگ دیگر جزء خاطره ای دور از یک دوران سپری شده هیچ نیست. اما برای که قسمتی از وجود خویش را درجنگ نهاده است چگونه پایان یابد ؟ برای آن که چشم هایش را در جنگ نهاده است دستش را پایش را دست هایش را پاهایش را و چه بسا چشم ها ودست ها و پاهایش را درجنگ نهاده است چگونه ممکن است که جنگ پایان یابد ؟ برای او جنگ خاطره ای دوراز یک دوران سپری شده نیست... باب جهادرا خداوند برمن و تو بسته است اما برای او همچنان مفتوح است چرا که چشمانش دیگربازنگشته اند.دلاوری دیگر پاهایش را نثارمجد و عظمت اسلام کرده است واگر چه دردار بقاء آنجا که من وتو را پای رفتن نیست او پاهایش را درنزدخداوند خواهد یافت ، اما اینجا دارفناست و آنچه فانی شدنی است بازنمی گردد ... و اوهم در انتظارمعجزه نیست و رضای خویش را در رضایت خداوند می داند . اگر چه جوان است وهنوز ازدواج نکرده است . اما برای او جنگ تراژدی نامطلوبی ازیک دوران غم بارنیست خورشید حیات بخشی است که هنوز درآسمان سینه اش روشن است .شیطان می خواست که با قدرت سلاح برجهان حکومت یابد ومومنین با گوشت پوست ورگ واستخوان دربرابرش ایستادند . بمب ها و موشک هایش را به جان خریدند ودرفضایی آکنده ازبخارات مرگبار شیمیایی ازاستقلال وشرف و عزت خویش دفاع کردند... و هرگز دربرابر عمل خویش مزدی نخواستند. اما اکنون که علی الظاهر جنگ خاتمه یافته است آیا باید درفراموشکده ها و غفلت کده های اذهان من و تودرهیاهوی شهر گم شوند و.. شاید جنگ خاتمه یافته باشد اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت وزنهاراین غفلتی که من وتو را درخود گرفته است ، ظلمات قیامت است . آنگاه که آسمان انفطار یابد وستارگان پراکنده شوند . آنگاه که دریاها شکافته شوند وانسان ها سرازقبرها بردارند ، خواهند دانست که چه پیش فرستاده اند و چه واپس نهاده اند . یا ایها الانسان چیست آنچه تورا فریفته وبرآفریدگارت غره داشته است ؟ آفریدگاری که تورا آفریده است واستوار داشته براین صورت پرداخته است .اما حاشا وکلا که شما روز جزا را تکذیب می کنید حال آنکه او برشما نگهبانانی گماشته است کراما کاتبین .می دانند که چه می کنید ابرار درنعیم اند و فجاردرجحیم ... ابرار در بهشت اند و بدکاران دردوزخی که روز جزا به آن وارد خواهند شد .. و حتی لحظه ای ازآن غیاب نخواهند یافت . وتوچه می دانی که روز جزا چیست ؟ و بازتوچه می دانی که روز جزا چیست ؟ آن روز که کسی را بردیگری اختیاری نیست و فرمان هر چه هست خاص خداست . اهل بصیرت را با شهر کوران چه کار؟ او را چشم ظاهر نیست وآنان را چشم باطن وازمیان توخود بگو که کدامیک کورند ؟ "صم بکم عمی فهم لا یعظون..." چشم بگشا وببین که چگونه آخرالزمان سررسیده است و گفته های پیامبر(ص) درحجه الوداع تعبیریافته ... وفساد برو بحررا پرکرده است . برادرم ! چشم بگشا و ببین که ازکجا می گذری ! ای شمس جهان آراء تو کجا واین بیغوله تاریک کجا ؟ و چگونه این تمثیل دردناک فراهم آمده است ، تو کجا واین بازار مکاره شیطان کجا ؟ و مگر نه این که آن بخارات شیمیایی جهنمی که چشم تورا بازگرفته اند درکارخانه های همین شهر و شهرهایی چنین / شهرهای آلمان ودیگرکشورهای غربی / ساخته می شوند؟شمس جهان آراء به میهمانی موش های کور آمده است و آنان درنمی یابند واصلا چگونه دریابند وقتی که چشمان باطن شان کور است وهیچ چیز را جز خود و اهواء؟رنگارنگ خود نمی بینند ؟ اگرنه جانبازی که چشمان ظاهرش را اسلحه مرگباری کورکرده است که درکارخانه های اینان ساخته می شود ،حجتی است که خداوند برآنان تمام کرده است . کجاست وجدان بیداری که چشم بدین عبرت بازکند ؟ جانبازی که چشمان خود را درراه اقامه عدل باخته است واستقرار احکام خدا برزمین ... اما این سخنان آن همه ازاین دیارمرگ زده وساکنانش دوراست که کسی بیدار نمی شود " وما انت بمسیع من فی القبور" مردگان خفته درقبرستان اهواء نفس اسیران سیاه چال های شهوات ساکنان دیار ظلمت جاودانه اند .منجی بشرو بشیرعشق را آری بسیجی جانباز را درشهر کوران باورنخواهند کرد ، اگر نه آنان را می گفتم که شفای کوردلی خویش را ازتو بخواهند ازتوکه حدقه چشمانت خالی است اما چشمان باطنت سرشاراز شهود هفت آسمان وزمین است ... ای منجی بشر ، بشیرعشق بسیجی ! تو کجا و اینجا کجا ؟ این غربی ترین مغرب حقیقت برگستره سیاره رنج ...اینجایی که خفتگانش را جز نهیب مرگ چیزی بیدار نخواهد کرد .. جزمرگ و صوراسرافیل . آنگاه که آسمان انفطاریابد و ستارگان پراکنده شوند . آنگاه که دریاها شکافته شوند و انسان ها سرازقبرها بردارند ، خواهند دانست که چه پیش فرستاده اند وچه واپس نهاده اند ... یا ایهاالانسان ! چیست آنچه تورا فریفته است و برپروردگارت غره داشته است ؟ وتو چه می دانی که روز جزا چیست ؟ آن روز که کسی را بردیگری اختیاری نیست و فرمان هر چه هست خاص خداست .اهل بصیررا باشهر کوران چه کار؟
##########################
و چه کسی میداند که جنگ چیست؟ »
متن زیر از نوشتههای شهید احمدرضا احدی رتبه اول کنکور پزشکی میباشد که در ذیل خدمتتان ارائه میشود.
-------------------------
و چه کسی میداند که جنگ چیست؟
چه کسی میداند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را میدرد؟
چه کسی میداند سوت خمپاره فردا به قطره اشکی بدل خواهد شد و این اشک جگرهایی را خواهد سوزاند؟
کیست که بداند جنگ یعنی سوختن، ویران شدن، آرامش مادری که فرزندش را همین الان با لای لای گرمش در آغوش خود خوابانیده؛ نوری، صدایی، ریزش سقف خانه و سرد شدن تن گرم کودک در قامت خمیده مادر؟
کیست که بداند جنگ یعنی ستم، یعنی آتش، یعنی خونین شدن خرمشهر، یعنی سرخ شدن جامهای و سیاه شدن جامهای دیگر، یعنی گریز به هرجا، هرجا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟
جوانم کجاست؟
دخترم چه شد؟
به کدام گوشه تهران نشستهای؟
کدام دختر دانشجویی که حوصله ندارد عکسهای جنگ را ببیند و اخبار جنگ را بشنود، داغ آن دختران معصوم سوسنگرد، خواهران گل، آن گلهای ناز، آن اسوههای عفاف که هرکدام در پس رنجهای بیکران صحرانشینی و بیابانگردی، آرزوهای سالهای بعد را در دل میپروراندند، آن خواهران ماه، مظاهر شرم و حیا را بفهمد، که بیشرمان دامانشان را آلودند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.
کدام پسر دانشجویی میداند هویزه کجاست؟
چه کسی در آن کشته شد و در آن دفن گردید؟
چگونه بفهمد تانکها هویزه را با 120 اسوه، از بهترین خوبان له کردند و اصلاً چه میدانی که تانک چیست و چگونه سری زیر شنیهای تانک له میشود؟
آیا میتوانید این مسئله را حل کنید؛ گلولهای از دوشیکا با سرعت اولیه خود از فاصله 100 متری شلیک میشود و در مبدأ به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ کرده و گذر میکند، معلوم نمایید:
- سر کجا افتاده است؟
- کدام زن صیحه میکشد؟
- کدام پیراهن سیاه میشود؟
- کدام خواهر بی برادر میشود؟
- آسمان کدام شهر سرخ میشود؟
- کدام گریبان پاره میشود؟
- کدام چهره چنگ میخورد؟
- کدام کودک در انزوا و خلوت خویش اشک میریزد؟
یا این مسئله را که هواپیمایی با یک ونیم برابر سرعت صوت از ارتفاع 10 متری سطح زمین ماشین لندکروزی را که با سرعت در جاده مهران – دهلران حرکت میکند مورد اصابت موشک قرار میدهد؟ اگر از مقاومت هوا صرفنظر کنیم، معلوم کنید:
- کدام تن میسوزد؟
- کدام سر میپرد؟
- چگونه باید اجساد را از میان این آهن پاره له شده بیرون کشید؟
- چگونه باید آنها را غسل داد؟
- چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟
- چگونه در تهران بمانیم و تنها، درس بخوانیم؟
- چگونه میتوانی درها را بر روی خودت ببندی و چون موش، در انبار کلمات کهنه کتاب لانه کنی؟
- کدام مسئله را حل میکنی؟
- برای کدام امتحان، درس میخوانی؟
- به چه امیدی نفس میکشی؟
- کیف و کلاسور را از چه پر میکنی؟
از خیال.
از کتاب.
از لقب شامخ دکتر.
یا از آدامسی که مادرت هرروز صبح در کیفت میگذارد.
- کدام اضطراب جانت را میخورد؟
در رسیدن اتوبوس.
دیر رسیدن سر کلاس.
نمره A گرفتن.
- دلت را به چه چیز بستهای؟
به مدرک.
به ماشین.
به قبول شدن در دوره فوق دکترا.
آری پسرک دانشجو!
به تو چه مربوط است که خانوادهای در همسایگی تو داغدار شده است.
جوانی به خاک افتاده و خون شکفته.
آری دخترک دانشجو!
به تو چه مربوط که دختران سوسنگرد را به اشک نشاندند و آنان را زنده به گور کردند.
در کردستان حلقوم کسانی را پاره کردند تا کدهای بیسیم را بیابند.
به تو چه مربوط است که موشکی در دزفول فرود بیاید و به فاصله زمانی انتشار نوری، محلهای نابود شود و یا کارگری که صبح به قصد کارخانه نبرد اهواز از خانه خارج و دیگر بازنگشت و همکارانش او را روی دست تا بهشت اباد اهواز بدرقه کردند.
به تو چه مربوط که کودکانی در خرمشهر از تشنگی مردند.
هیچ میدانستی؟
حتماً نه!
هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات به هم گره میخورند به دنبال آب گشتهای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی؟
و آنگاه که قطره ای نم یافتی با امیدهای فراوان به بالین کودک رفتی تا سیرابش کنی،اما دیدی که کودک دیگر آب نمیخواهد!!
اما تو، اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، حرمله مباش که خدا هدیه حسین(علیه السلام) را پذیرفت.
خون علی اصغر را به زمین باز پس نداد و نمیدانم که این خون، خون خدا، با حرمله چه میکند؟!
والسلام
«برای شادی روح این شهید بزرگوار صلواتی بفرستید»
بعد از هزار و سیصد و چهل و چند سال، هیچ از خود پرسیدهای که چرا اینان خود را «راهیان کربلا» نامیدهاند، با این همه شیدایی و اشتیاق که هنوز قافله سال شصت و یکم هجری قمری به بیابان کربلا نرسیده است.
مگر آنان سر مبارک امام عشق را بر فراز نیزه ندیدهاند؟
مگر شفق را ندیدهاند که چه سان در خون نشسته است؟
مگر بوی خون را نشنیدهاند؟ ... و بر علمهایشان نوشتهاند: کفلفّ اَرْضف کَربَلا و کفلفّ یومف عاشورا!
مگر کربلا از سیطره زمان و مکان خارج است که همه جا کربلا باشد و همه روزها عاشورا؟
مرا ببین که در پیشگاه ولایت سخن از زمان و مکان میگویم! زمان و مکان نسبت است و برای آن که از جوار مطلق، از بلندای اعراف بر عالم وجود مینگرد، اینجا در پیشگاه ولایت، سخن از زمان و مکان گفتن نشانف بیخردی است.
کربلا قلب زمین است و عاشورا قلب زمان. یعنی اصلاً کربلا مطلق زمین است و عاشورا مطلق زمان، و راههای آسمان از اینجا آغاز میشود؛ از اینجا دروازهای به عالم مطلق گشودهاند.
میپرسی که از متناهی چگونه میتوان راهی به سوی نامتناهی جفست؟ این سرّالاسرار خلقت است و گویی تقدیر اینچنین رفته است که اسرار، اگر چه به بهای سر باختن حسین علیهالسلام، فاش شود.
**********
طرفه خرابآبادی است این سیاره زمین، که از آن دروازههایی به سوی نامتناهی گشودهاند: بیتالله، کلامالله و ... ثارالله.
اقمار منظومه شمسف ایمان را ببین! آنجا، در طواف بیتالله که حصن ولایت است و حرم امن لاالهالّاالله.
آنجا سایه بیتالمعمور است و زمین و آسمان در این ناکجا آباد به هم میپیوندند؛ یعنی از آنجا، فراتر از نسبت ها، دروازهای به عالم اطلاق گشوده است و ولی مطلق باید از این باب پای به عالم خاک گذارد؛ یعنی علی علیهالسلام باید در خاک کعبه متولد شود.
امام روح قبله و باطن بیتالله است، اما وااسفا که ظاهرگرایان از کعبه نیز تنها سنگهای آن را میپرستند.
طرفه خرابآبادی است این سیاره زمین ... که در طواف شمس به سفری آسمانی میرود، هیچ از خود پرسیدهای که بر گرد آن طواف میکند و شمسف شمس را نیز شمسی دیگر؛
و همه در طواف شمسف عشق، مشکات نخستین، ولی مطلق.
آه ... دریافتم؛ مقصد این سفر آسمانی تویی.
مقصد تویی و آنان تو را رها کردهاند و بر گرد دیوارهایی سنگی میچرخند!
ای همسفر اینجا حیرتکده عقل است، بر گفردة زمین،
در سفری آسمانی با کهکشانها، در سفری آسمانی که مقصدش با اوست؛
سفری از ظاهر به باطن،
از بیرون به درون.
**********
جلوه ایمان در چشم آسمانیان نور است، و کفر تاریکی. یعنی که زمین در چشم آسمانیان، آسمانی دیگر است که سراج منیرش انسان کامل است و تقدیر آسمان ها - با همه آن عظمت که شنیدهای - در این سیاره خاک تعین مییابد. مگر نه اینکه خلیفه خدا اینجاست؟
عجبا! روح خدا در خاک تعلق یافته است تا انسان خلق شود.
مگر چیست این خاک، که شایسته تعلق روح است؛ آن روح آسمانی، آیینهدار طلعتف یار؟
خاک تمثیل فقر است و عبودیت، و آن تعلق یعنی که غنای مطلق در فقر است، و ولایت در عبودیت؛
و ما خَلَقْتف الْجفنَّ و الْافنْسَ افلّا لفیعْبفدون.
پس چون پیشانی بر خاک افتد، کار جهان به سر انجام میرسد و سفر آسمانی زمین به مقصد میانجامد و ففلکف خلقت بر ساحل آرام ابدیت لنگر میاندازد ...
بر کرانه بیکران دارالقرار،
عفنْدَ مَلیکف مفقْتَدفر.
اکنون سر بردار و بنشین و تشهد بخوان، که هنگام تأمل در مقام شهود است؛ ای همنشین شاهدان!
ذلفکَ یوْمف الْخفلود، در جنت بقای بعد از فنا.
السلام علیک ایها النبی ... آه دریافتم، پس غایت نماز نیز تویی!
ای مقصد سفر آسمانی،
ای روح قبله، ای مجمع جمیع آنچه سزاوار حمد است،
پس غایت نماز تویی!
**********
سرّالاسرار خلقت این سخن است: فَاَحْبَبْتف َان فاعْرَفْ
اما طلعت شمس باید که از افق شب باشد،
و یوم الدین از افق لیله القدر،
و نور از افق ظلمت، و عشق از افق هجران، یعنی که باید در عصری ظاهر شود که فرعون داعیه «اَنَا َربّفکفمف اَلْاَعْلی» سر داده باشد،
و محمد در عصری که ابوجهل کلیددار خانه خدا باشد،
و کعبه، خانه توحید، در تملیک بتها،
آه از شفق ... و سرخی شفق، آنگاه که روز به شب میرسد و خورشیدف حق در افق خونین عاشورا غروب میکند و ... شب آغاز میشود!
اما دل به تقدیر بسپار،
شب غشوهای است که اختران امامت را ظاهر کند.
این سرّالاسرار خلقت است و گویی تقدیر اینچنین رفته است که اسرار فاش شود، اگر چه به بهای سر باختن حسین علیه السلام.
بگذار فاش گفته شود که آن که مسجود ملائکه است حسین است و آدم را ملائک از آن حیث که واسطه خلقت حسین است، سجده کردند؛
و این سجدهای ازلی است؛ میزان حق،
که ابلیس را از صف ملائکه طرد میکند.
یعنی که فطرت عالم بر حفبّ حسین و ولایت او شهادت میدهد،
و آن پیمان ازلی - اَلَسْتف بفرَبَّکفمْ قالوا بَلی - عهدی است،
که خلقت از بنیآدم بر حبّ حسین و یاری او ستانده است.
«خون» با حسین پیمان «ریختن» بسته است، «سر» با حسین پیمانف «باختن».
دل تو عرصه ازلی خلقت است.
گوش کن که چه خوش ترّنمی دارد در تپیدن: حسین، حسین، حسین، حسین،
نمی تپد، بل حسین حسین میکند.
کجاست آن که زنجیر جاذبه خاک را از پای ارادهاش بگشاید و هجرت کند،
از خود و بستگیهایش،
تا از زمان و مکان فراتر رود و خود را به قافله سال شصت و یکم هجری برساند و در رکاب امام عشق به شهادت رسد؟
و از آن پس دیگر، این باد نیست که بر تو میوزد،
این تویی که بر باد میوزی.
و از آن پس دیگر، آن تویی که بر زمان میگذری،
و آن تویی که مکان را تشرّف حضور میبخشی.
یعنی نه اینچنین است که کربلا شهری در میان شهرها باشد،
و عاشورا روزی در میان روزها؛
زمین سراسر پهن دشت کربلاست و کربلا ما را به خود فرا میخواند.
کربلا ما را به خود فرا میخواند.
آری، پیروزی با ماست، چرا با ماست.
کربلا ما را به خود فرا میخواند و آنسویتر، «قدس» است در اسارت «شیطان» ...
و راه از کربلا میگذرد.
این همه را در متن تاریخ بنگر، مبادا غافل شوی و بیانگاری که زمان بر تو وفا خواهد کرد و نخواهی مرد؛ نه، زمان بر هیچ کس وفا نمیکند، اما با این همه، زمان بر عاشورا مانده است و تو چه امروز و چه دیروز و چه هزار سال دیگر، یا باید که در قبیله شیطان داخل شوی و به لشگر یزید بپیوندی، و اگر نه، مرد باشی و در خیل اصحاب حسین علیه السلام، پنجه در پنجه ظلم درافکنی و تا پای خون و جان بایستی.
کربلا ما را به خود فرا میخواند و دلهای مشتاق، همچون کبوتران جَلدف حرم در هوای کربلا پر میکشند. گوش کن! به ندای دلت گوش کن که حسین حسین میکند و اگر تو کربلایی هستی و سینهات فراخنای آسمان کربلاست و تنت قفسف تنگ نام و ننگ و خور و خواب را نمیپذیرد، به قبلهگاه جبهه رو کن و اگر نه، بمان و ننگف ماندن را بپذیر؛ و بدان که آبف مانده را مرداب میخوانند.
اما اینان کبوتران جَلدف حرم عشقند و حرم عشق کربلاست. چگونه در بند خاک بماند آن که پرواز آموخته است و راه کربلا را میشناسد؟ و چگونه از جان نگذرد آن کس که میداند جان، بهای دیدار است؟
ای جوانمرد بگو که از کدام قبیلهای!
اینجا نور راه کربلا میپوید و آن سویتر، دجله و فرات است که هنوز آبشخور گرگان گرسنهای است که آب را بر کربلاییان بستهاند و در افق دور، قدس است در اسارت شیطان. ای جوانمرد، بگو که از کدامین قبیلهای!
و راستی که راه قدس از کربلا میگذرد. «راه قدس از کربلا میگذرد» یعنی آماده باش تا پای خون و جان. جمجمهات را به خدا بسپار و دندان صبر بر جگر بگذار و مردانه در صف مردان کربلایی بایست تا گرگان گرسنه یزیدی پیکر حق را مفثله نکنند. و یزید مظهر ظلم و ناجوانمردی و نام و ننگ و خشم و شهوت در تمامی طول تاریخ است، همانگونه که همواره، در تاریخ، صلای «هل من ناصر» امام عشق از جانب کربلا به گوش میرسد. و تو ای جوانمرد، بگو که از کدامین قبیلهای!
اینجا قافله نور راه کربلا میپوید و آن سوی تر، دجله و فرات است که هنوز آبشخور گرگان گرسنهای است که آب را بر کربلاییان بستهاند و ... در افق دور، قدس است در اسارت شیطان. و تو ای جوانمرد، بگو که از کدامین قبیلهای!
نمی دانم چه شد که کشکی کشکی آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان حرفشان شد و کم کم شروع کردند به تند حرف زدن و «من آنم که رستم بود پهلوان» کردن. اول کار جدی نگرفتیمشان. اما کمی که گذشت و دیدیم که نه بابا قضیه جدی است و الان است که دل و جگر همدیگر را به سیخ بکشند، با یک اشاره از مسئول دسته، افتادیم به کار.
اول من نشستم پیش آر پی جی زن که ترش کرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزاقش بیرون می پرید. یک کلاهخود دادم دست تیربارچی و گفتم: «بگذار سرت خیس نشوی. هوا سرده می چایی!» تیربارچی کلاهخود را سرش گذاشتو حرفش را ادامه داد. رو کردم به آر پی جی زن و خیلی جدی گفتم: «خوبه. خوب داری پیش می روی. اما مواظب باش نخندی. بارک الله.» کم کم بچه های دیگر مثل دو تیم دور و بر آن دو نشستند و شروع کردن به تیکه بار کردن!
- آره خوبه فحش بده. زود باش. بگو مرگ بر آمریکا!
- نه اینطوری دستت را تکان نده. نکنه می خواهی انگشتر عقیق ات را به رخ ما بکشی؟!
- آره. بگو تو موری ما سلیمان خاطر. بزن تو بر جکش.
آن دو هی دستپاچه می شدند و گاهی وقت ها با ما تشر می زدند. کمک آر پی جی زن جلو پرید و موشک انداز را داد دست آر پی جی زن و گفت: «سرش را گرم کن، گراش را بگیر تا موشک را آماده کنم!» و مشغول بستن لوله خرج به ته موشک شد. کمک تیربارچی هم بهش برخورد و پرید تیربار را آورد و داد دست تیربار چی و گفت: الان برات نوار آماده می کنم. قلق گیری اسلحه را بکن که آمدم!» و شروع کرد به فشنگ فرو کردن تو نوار فلزی. آن قدر کولی بازی درآوردیم که یک هو آن دو دعوایشان یادشان رفت و زدند زیر خنده. ما اول کمی قیافه گرفتیم و بعد گفتیم: «به. ما را باش که فکر می کردیم الانه شاهد یک دعوای مشتی می شویم. بروید بابا! از شماها دعوا کن در نمی آد!»