راز خون را جز شهدا در نمییابند، راز خون در آنجاست که محبوب، خود را به کسی میبخشد که این راز را دریابد، آن کس که لذت این سوختن را چشیده ، در این ماندن و بودن جز ملامت و افسردگی هیچ نمییابد.شهید سید مرتضی آوینی
به مناسبت اعیاد شعبانیه، سروده ای از مقام معظم رهبری که چندی قبل در جمع شعرا قرائت گردیده و از سیمای جمهوری اسلامی پخش شده است، تقدیم کاربران محترم می شود.
متن این سروده به شرح ذیل است:
سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم
در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش
چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم
لب باز نکردم به خروشی و فغانی
من محرم راز دل طوفانی خویشم
یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم
از شوق شکرخند لبش جان نسپردم
شرمنده جانان ز گران جانی خویشم
بشکستهتر از خویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم
هر چند امین، بسته دنیا نیم اما
دلبسته یاران خراسانی خویشم
(سید علی خامنه _مدظله العالی)
اواخر سخنرانی یک خانم جوان و زیبا که از این توفیق یک عالم مسلمان بسیار دلخور بود به دوستانش گفت : من می دانم چه طور حالش را بگیرم و ضایعش کنم !
محمدرضا زائری در سایت خود نوشت:
قصد داشتم مطلب مفصلی درباره دست دادن با نامحرم و جوانب مختلف موضوع بنویسم و یادداشتهایی هم برداشته بودم و مخصوصا این روزها که ذهنم بیشتر درگیر حوزه سبک زندگی است، فکر می کردم این نکته ها شاید برای مطالعه جدی موضوع مفید باشد، اما به هر حال به دلایلی منصرف شدم. فقط می ماند آن دو نکته ای که قول داده بودم از امام موسی صدر نقل کنم که چون تا کنون انتشار نیافته خواندنی تر است:
۱- دکتر حسین کنعان در کتابش به نام "الامام موسی الصدر قدر و دور" می گوید: امام موسی صدر برایم تعریف کرد که وقتی من حدودا نوزده سال داشتم پدرم (آیت الله صدر مرجع بزرگ تقلید) نامه ای برای نخست وزیر وقت نوشتند و قرار شد من نامه را ببرم و تحویل دهم؛ لذا صبح زود از قم راه افتادم و به تهران آمدم و به محل زندگی او که منزلگاه با شکوهی بود مراجعه کردم.
مرا به سالن طبقه اول راهنمایی کردند. نشستم و به تماشای در ودیوار مشغول شدم. آن فضا و محیط متفاوت و شیک و با شکوه با تابلوهای نقاشی و وسایل تزیینی و پرده های زربفت و ... برای من که از یک خانه ساده طلبگی آمده بودم خیلی تازگی داشت و غرق تفکر در این فاصله فرهنگی واجتماعی بودم.
در همین حال متوجه دختر جوانی شدم که در انتهای سالن مشغول نواختن پیانو بود و من تا آن هنگام صدای این دستگاه را نشنیده بودم . نشسته بودم و با تعجب به آن گوش می کردم که آن دختر متوجه حضور من شد و برخاست و به طرف من آمد و ...دستش را به طرفم دراز کرد !
من دستم را روی سینه ام گذاشتم و سلام او را پاسخ دادم (جالب اینجاست که این فرهنگ زیبا و راه حل ستودنی که شاید منشا آن از همیشان باشد، الان در لبنان و بسیاری جوامع کاملا رواج یافته است و اخیرا یکی از شبکه های تلویزیونی لبنان در برنامه های مربوط به تعاملات اجتماعی بین مردها و زن ها این موضوع را میان حاضران در استودیو به تجربه عملی گذاشته بود) دکتر کنعان می گوید در اینجا امام صدر خندید و به مزاح گفت: و هنوز دستم روی سینه ام مانده است !
۲- دانشمند فاضل و نویسنده اندیشمند استاد سید عباس نورالدین برایم نقل کرد که روزی امام صدر در یک کلیسا (یا دانشگاه) سخنرانی بسیار موثر و جذابی ایراد کرد و همه را مجذوب نمود. اواخر سخنرانی یک خانم جوان و زیبا که از این توفیق یک عالم مسلمان بسیار دلخور بود به دوستانش گفت: من می دانم چه طور حالش را بگیرم و ضایعش کنم ! و بلا فاصله پس از پایان سخنرانی در حالیکه همه را متوجه خود کرده بود جلورفت و دستش را به طرف ایشان دراز کرد. ایشان طبق عادت دستشان را روی سینه گذاشتند.
او هم که منتظر همین بود پرسید: می خواهید نجس نشوید؟ (و به همان موضوعی اشاره کرد که مشکل سو تفاهم خانم هاست و شبهه دون پایه بودن زنان در دیدگاه اسلام و نجس بودن غیر مسلمانان و ...)
ایشان با زیرکی بلافاصله پاسخ دادند: بل لاحافظ علی طهارتک ! فرمودند بلکه بر عکس تو آنقدر با ارزش و پاک هستی که چنین تماس هایی حریم قدسی و زنانه تو را می آلاید ... این جواب حکیمانه و عارفانه و عمیق و هوشمندانه نه تنها توطئه او را خنثی کرد بلکه کار بر عکس شد و جمعیت مسیحی حاضر بیشتر به وجد آمده و به ایشان ارادت بیشتری پیدا کردند.
من بچه شاه عبدالعظیم هستم و درخانهای به دنیا آمده و بزرگ شدهام که درهر سوراخش که سر میکردی به یک خانواده دیگر نیز برمیخوردی.
اینجانب - اکنون چهل و شش سال تمام دارم. درست سی و چهار سال پیش یعنی، درسال 1336 شمسی مطابق با 1956 میلادی در کلاس ششم ابتدائی نظام قدیم مشغول درس خواندن بودم. در آن سال انگلیس و فرانسه به کمک اسرائیل شتافته و به مصر حمله کردند و بنده هم به عنوان یک پسر بچه 12-13 ساله تحت تأثیر تبلیغات آن روز کشورهای عربی یک روزی روی تخته سیاه نوشتم: خلیج عقبه از آن ملت عرب است. وقتی زنگ کلاس را زدند و همه ما بچهها سر جایمان نشستیم اتفاقاً آقای مدیرمان آمد تا سری هم به کلاس ما بزند. وقتی این جمله را روی تخته سیاه دید پرسید:« این را که نوشته؟» صدا از کسی درنیامد من هم ساکت ، اما با حالتی پریشان سر جایم نشسته بودم.
ناگهان یکی از بچهها بلند شد و گفت:« آقا اجازه؟ آقا، بگیم؟ این جمله را فلانی نوشته و اسم مرا به آقای مدیر گفت. آقای مدیر هم کلی سر و صدا کرد و خلاصه اینکه: «چرا وارد معقولات شدی؟» و در آخر گفت:« بیا دم در دفتر تا پروندهات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.» البته وساطت یکی از معلمین، کار را درست کرد و من فهمیدم که نباید وارد معقولات شد.
بعدها هم که در عالم نوجوانی و جوانی، گهگاه حرفهای گنده گنده و سؤالات قلمبه سلمبه میکردیم معمولاً به زبانهای مختلف حالیمان می کردند که وارد معقولات نباید بشویم. مثلاً یادم است که در حدود سالهای45-50 با یکی از دوستان به منزل یک نقاشکه همهاش از انار نقاشی میکشید، رفتیم. میگفتند از مریدهای عنقا است و درویش است. وقتی درباره عنقا و نقش انار سؤال میکردیم با یک حالت خاصی به ما میفهماند که به این زودی و راحتی نمیشود وارد معقولات شد. تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری نا آشنا هستم، خیر من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم .من هم سالهای سال در یکی از دانشکدههای هنری درس خواندهام، به شبهای شعر و گالری های نقاشی رفته ام.موسیقی کلاسیک گوش داده ام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی که نمیدانستم گذراندهام. من هم سالها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیستهام. ریش پروفسوری و سبیل نیچهای گذاشتهام و کتاب «انسان تک ساختی» هربرت مارکوز را -بیآنکه آن زمان خوانده باشماش- طوری دست گرفتهام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند:«عجب فلانی چه کتاب هایی میخواند، معلوم است که خیلی میفهمد.»... اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچارشدهام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که«تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمیشود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمیآید. باید در جست و جوی حقیقت بود و این متاعی است که هرکس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت.
و حالا از یک راه طی شده با شما حرف میزنم. دارای فوق لیسانس معماری از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران هستم. اما کاری را که اکنون انجام می دهم نباید با تحصیلاتم مربوط دانست. حقیر هرچه آموختهام از خارج دانشگاه است. بنده با یقین کامل میگویم که تخصص حقیقی درسایه تعهد اسلامی به دست میآید و لاغیر. قبل از انقلاب بنده فیلم نمیساختهام اگر چه با سینما آشنایی داشتم. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است. اگر چه چیزی – اعم از کتاب یا مقاله – به چاپ نرساندهام. با شروع انقلاب حقیر تمام نوشتههای خویش را اعم از تراوشات فلسفی، داستانهای کوتاه، اشعار و .... در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که «حدیث نفس» باشد ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاوردم. هنر امروز متأسفانه حدیث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان هستند. به فرموده خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی«رحمهالله علیه»
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
سعی کردم که خودم را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار ماندهام. البته آنچه که انسان می نویسد همیشه تراوشات درونی خود او است- همه هنرها اینچنیناند کسی هم که فیلم میسازد اثر تراوشات درونی خود اوست- اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند آنگاه این خداست که در آثار ما جلوهگر میشود. حقیر اینچنین ادعائی ندارم اما سعیام بر این بوده است.
با شروع کار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم که برای خدا بیل بزنیم. بعدها ضرورتهای موجود رفته رفته ما را به فیلمسازی برای جهاد سازندگی کشاند. در سال 59 به عنوان نمایندگان جهاد سازندگی به تلویزیون آمدیم و در گروه جهاد سازندگی که پیش از ما بوسیله کارکنان خود سازمان صدا وسیما تأسیس شده بود، مشغول به کار شدیم. یکی از دوستان ما در آن زمان «حسین هاشمی» بود که فوق لیسانس سینما داشت و همان روزها از کانادا آمده بود. او نیز به همراه ما به روستاها آمده بود تا بیل بزند. تقدیر این بود که بیل را کنار بگذاریم و دوربین برداریم. بعدها «حسین هاشمی» با آغاز تجاوزات مرزی رژیم بعث به جبهه رفت و در روز اول جنگ در قصر شیرین اسیر شد – به همراه یکی از برادران جهاد بنام «محمد رضا صراطی» – ما با چند تن از برادران دیگر، کار را تا امروز ادامه دادیم. حقیر هیچ کاری را مستقلا˝ انجام ندادهام که بتوانم نام ببرم. در همه فیلمهایی که در گروه جهاد سازندگی ساخته شده است سهم کوچکی نیز – اگر خدا قبول کند – به این حقیر میرسد و اگر خدا قبول نکند که هیچ.
به هر تقدیر، من فعالیت تجاری نداشتهام. آرشیتکت هستم! از سال 58 و 59 تاکنون بیش از یکصد فیلم ساخته ام که بعضی عناوین آنها را ذکر می کنم: مجموعه«خان گزیدهها»، مجموعه «شش روز در ترکمن صحرا»، «فتح خون»، مجموعه«حقیقت»، «گمگشتگان دیار فراموشی(بشاگرد)»، مجموعه «روایت فتح» - نزدیک به هفتاد قسمت- و در چهارده قسمت اول از مجموعه «سراب» نیز مشاور هنری و سرپرست مونتاژ بودهام. یک ترم نیز در دانشکده سینما تدریس کردهام که چون مفاد مورد نظر من برای تدریس با طرح درسهای دانشگاه همخوانی نداشت از ادامه تدریس در دانشگاه صرف نظر کردم. مجموعه مباحثی را که برای تدریس فراهم کرده بودم با بسط و شرح و تفسیر بیشتر در کتابی به نام «آینه جادو» - بالخصوص در مقالهای با عنوان تأملاتی درباره سینما که نخستین بار در فصلنامه سینمایی فارابی به چاپ رسید – در انتشارات برگ به چاپ رساندهام.
حجتالاسلام والمسلمین محمد حسین بهجتی، معروف به شفق از شاعران حوزوی، شامگاه دوشنبه به دلیل عارضه قلبی در سن 73 سالگی درگذشت.
به گزارش مرکز خبر حوزه، وی بیش از بیست سال بود که از عارضه قلبی رنج می برد و دو ماه گذشته را در یکی از بیمارستان های تهران بستری بود.
پیکر حجتالاسلام والمسلمین بهجتی صبح روز سه شنبه، ساعت ده از مقابل مسجد الرسول تهران تشییع و برای خاکسپاری به اردکان یزد انتقال داده می شود.
خاطرنشان می شود این شاعر فقید حوزوی از شاگردان امام خمینی(ره) و آیتالله سید روح الله خاتمی، هم مباحثه رهبر معظم انقلاب و از دوستان آیتالله مصباح یزدی بود و مدتی امامت جمعه اردکان یزد را نیز برعهده داشت. روحش شاد و یادش گرامی باد.
تاریخ خبر: 30/05/1386
--------------------------------------------------------------------------
پیام تسلیت به مناسبت درگذشت تأسف بار جناب آقای حاج شیخ محمد حسین بهجتی (شفق)(1386/05/31)
در پی درگذشت تأسف بار جناب حجت الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ محمد حسین بهجتی (شفق) رحمة الله علیه حضرت آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی پیام تسلیت صادر فرمودند.
:متن پیام به این شرح است
بسم الله الرحمن الرحیم
درگذشت تأسف بار دوست دیرین عزیز جناب حجت الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ محمد حسین بهجتی (شفق) رحمة الله علیه را به خاندان مکرّم و دوستان و ارادتمندان آن مرحوم صمیمانه تسلیت عرض میکنم. ایشان عالمی پرهیزگار، و ادیبی فرزانه، و شاعری بلند آوازه، و انسانی وارسته بودند و فِقدان ایشان برای کسانی که با فضائل و مکارم اخلاقی آن بزرگوار آشنایی داشتند دردآور و تأسف انگیز است.
از خداوند متعال علوّ درجات برای آن فقید عزیز و صبر جزیل برای بازماندگان مکرّمش مسألت میکنم.
سیّدعلی خامنهای
31/مرداد/1386
امروز منتها الیه حاشیهی اروند مرکز تاریخ است. از اینجاست که عاقبت زمین معین میگردد. اگرنه، به من بگو که در کدامین نقطهی کرهی زمین حادثهای از این عظیمتر در جریان است. آیا قرن پانزدهم هجری قمری قرنی است که در آن کشتی طوفانزدهی تاریخ به ساحل آرام عدالت میرسد؟
آنها با اشتیاق از میان گل و لایی که حاصل جزر و مد آب خور است خود را به قایقها میرسانند و ساحل را به سوی جبهههای فتح ترک میکنند.
طلبهی جوانی با یک بلندگوی دستی، همچون وجدان جمع، فضای نفوس را با یاد خدا مطهر میکند. او مأموری است که از جانب خدا در جان جنود او روح میدمد و اجازه نمیدهد که ثقل غفلت، آنان را از آن اوج عرفانی که در آن هستند پایین بیاورد.
چه کسی میتوانست بداند که تاریخ روزهایی اینچنین را به خود خواهد دید؟
در کنار آب، به برادر فروزش بر خوردیم؛ مسئول جنگ در شورای مرکزی جهاد سازندگی. از ناصیهاش پیداست که در آن سوی رود چه میگذرد.
دشمن در برابر ایمان جنود خدا، متکی به ماشین پیچیدهی جنگ است. از همان نخستین ساعات فتح، هواپیماهای دشمن مظهر پندارهای باطل او هستند، حال آنکه در معرکهی قلوب مجاهدان راه خدا، آرامشی که حاصل ایمان است حکومت دارد. و بهراستی دشمن حیرتزده است: چگونه ممکن است که کسی از مرگ نهراسد؟
کجا از مرگ میهراسد آنکس که به جاودانگی روح در جوار رحمت حق آگاه است؟ و اینچنین، اگر یک دست تو نیز هدیهی راه خدا شود، باز هم با آن دست دیگری که باقی است به جبههها میشتابی. وقتی که اسوهی تو آن تمثیل مطلق وفاداری، عباس بن علی (ع) باشد، چه باک اگر هر دو دست تو نیز هدیهی راه خدا شود؟
رزمندهای که آستین دست چپش خالی است تفنگ دوربینداری بر دوش دارد.
تفنگ دوربیندارش نشان میداد که تکتیرانداز است. آن آستین خالی که با باد این سوی و آن سوی میشود، نشانهی مردانگی است و اینکه تو به عهدی که با ابوالفضل بستهای وفاداری. چیست آن عهد؟ «مبادا امام را تنها بگذاری!»
دشمن بردهی ماشین است و تو ماشین را در خدمت ایمان کشیدهای. در زیر آن آتش شدید، بولدوزرچی خاکریز میزند؛ بر کوهی از آهن نشسته است و کوهی از خاک را جا به جا میکند و معنای خاکریز هم آنگاه تفهیم میشود که در میان یک دشت باز، گرفتار آتش دشمن باشی.
رزمندهای پشت خاکریز، با بیلچه خاکها را کنار میزند تا سنگر انفرادی حفر کند.
در خط، درگیری با دشمن ادامه دارد. آنها چه انسی با خاک گرفتهاند! و خاک، مظهر فقر مخلوق در برابر غنای خالق است. معنای آنکه در نماز پیشانی بر خاک میگذاری همین است: تا با خاک انس نگیری، راهی به مراتب قرب نداری.
برو به آنها سلام کن، دستشان را بفشار و بر شانههای پهنشان بوسه بزن. آنها مجاهدان راه خدا هستند و علمدارانِ آن تحول عظیمی که انسانِ امروز را از بنیان تغییر میدهد. آنها تاریخ آیندهی بشریت را میسازند و آیندهی بشریت آیندهای الهی است و همه چیز حکایت از همین نوید خوش دارد.
یکی از حوزه آمده است و دیگری در مشهد لبنیاتفروشی دارد و این سومی کشاورز است. و اینهمه، تو گویی همان حماسههای صدر اسلام است که با وسعتی بیشتر تکرار میشود.
گروه فیلمبرداری از کیسههای یکبارمصرف آب میخورند.
میخواهی بگویی سلامالله علی الحسین، که خمپارهای فرود میآید و تو میدانی که هیچ چیز از مشیت خدا بیرون نیست. دو تا از بچههای گروه فیلمبرداری زخم بر میدارند و این زخمها نشانهی این است که تو هم در جهاد فی سبیل الله شرکت داشتهای. و وای بر آنکس که در صحرای محشر سر از خاک بر دارد و نشانهای از معرکهی جهاد در بدن نداشته باشد!
***
روز چهارم، جادههای شهر «فاو» را به سوی خط درگیری با دشمن پشت سر گذاشتیم. دشمن وابسته به ماشین جهنمی جنگ است و هر چه آتش دارد بر سر شهر و اطراف آن فرو میریزد. اما چه باک! بچههای ما از جانب خدا مأموریت دارند تا جهان را از عصر ظلمات خارج کنند. چه باک، بگذار دشمن هر چه آتش دارد فرو بریزد!
در یکی از خطوط درگیری، دشمن به پاتک مذبوحانهای دست زده است. امروز روز چهارم فتح است.
دشمن با خیل عظیمی از آهن به مصاف ایمان آمده است و بچهها، همان بچههای محلهی من و تو، کشاورزهای روستا، طلبههای گمنام حوزهها، همان بچههایی که اینجا و آنجا در مساجد و نماز جمعه میبینی، همان بچهها در برابر تمامیت کفر و ماشین جهنمی جنگش ایستادهاند، و تو میدانی که پیروزی با کیست.
تانکها صف کشیدهاند و پیش میآیند و سربازان دشمن در پناه تانکها؛ و این تمثیل وابستگی انسان به آهن است. بچهها آنهمه آرام هستند که بعضی اوقات آدم فراموش میکند که اینجا صحنهی جنگ است و اینها، این منادیان ایمان و طلیعهداران عصر تازهی بشریت، در برابر تمامیت کفر و جنود ابلیس ایستادهاند و میجنگند. اینجا صحنهی تحقق تاریخ آیندهی بشریت است و انسان اگر غافل نشود، از وجود خویش در اینچنین معرکهای سخت به شگفت میآید. بچهها متواضعانه و بیغرور میدانند که نهایت تکامل انسان این است که وجود خویش را وقف تحقق ارادهی الهی کند _ و نه اینکه معاذالله خدا برای تحقق ارادهی خویش به تو نیازی داشته باشد؛ نه، هر چه هست باز هم برای توست. شیطان حاکمیت خود را در جهان بر ضعف و ترس انسانها بنا کرده است و این بچهها این مطلب را خیلی خوب از امام خویش آموختهاند. اگر نترسی و ضعف خویش را با کمال خلیفة اللهی جبران کنی، شیطان شکست خواهد خورد و اینجا صحنهی تحقق همین معناست.
فریاد تکبیر رزمندگان به نشانهی پیروزی بلند میشود.
تا این لحظه ما هنوز در نیافته بودیم که دشمن در میان حلقهی محاصرهی ما گیر افتاده است و در همین اثنا صحنهی شگفتآوری که تنها وصف آن را شنیده بودیم در برابر چشمان حیرتزدهی ما به وقوع پیوست...
و بدینسان پاتک روز چهارم نیز با زبونی هر چه بیشتر دشمن در هم شکسته شد.
سلام خوبی با با یی کجایی بابایی هیچ می دونی چقدر دلم برات تنگ شده چرا یه سری به من نمی زنی مگه من پسرت نیستم چرا لا اقل تو خوابم هم نمیا یی بابا یی بی معرفت نشده دیگه بابا با مرام صفاتو عشقه به خدا خیلی تنهام از این دنیا می ترسم همه مثل گرگن بابایی خیلی از رفیقات که موندن هر روز خونه دل می خورن یکی یکی شهید میشن اخه خوشتیپ نگفتی من بین این همه قلب های سنگی و ترسناک تنهایی چی کار کنم بابایی کمتر از یک سالم بود که رفتی من نممی دونم گفتن واژه پدر چه مزه ای داره و شیرینی داشتن پدر یعنی چی ولی تو رو به جونه مادرت زهرا (س) اون دنیا منو یادت نره ها بابا قول بدهی ها اخه یه حقی هم پدر بر گردن پسر داره من حقمو اون دنیا ازت می خوام بابایی تنهام به خدا تنهام بابا جون یه سری که این نامه منو بخونن پیشه خودشون میگن این پسره با این سنش بچه شده ولی هر چی دلشون می خواد بزار بگن بابای خودمی دوست دارم باهم اینطوری حرف بزنیم خودمونه عشقه با مرام حرف بقیه رو بیخی خی بابا جون معذزت می خوام که یه همچین نامه ای برات نوشتم اخه دلم خیلی گرفته بود بخدا این شعر و برا تو نوشتم بابا حتما بخونش.....
بی تو دیگر لحظه هایم خالی است تا قیامت اشک هایم جاری است بی حضورت بال پروازم شکست هر شبی یک قاصدک پیشم نشست رفتی و دیگر ندیدم روی تو تا ببوسم شانه هایت موی رفتیو با رفتند قلبم شکست اسمان هم چشم هایش را ببست رفتی و تنهاترین در خلوتم باز هم با عکس تو در حیرتم با تشکر از خانم الهیاری | |
حسین نیکو صحبت در زمره افرادى است که علاقه وافرى به روضه سیدالشهدا ( علیهالسلام) داشت . زیارت عاشوراى هر صبح، آن چنان در روحیهاش تاثیر داشت که از خود بى خود مىشد . اگر سخنرانى یا زیارت عاشورا، بدون خواندن روضه تمام مىشد، اعتراض و التماس مىکرد که فقط یک لحظه، روضه خوانده شود .
در عملیات کربلاى 4، شهد شیرین شهادت را نوشید . خبر شهادتش را که شنیدم، مشتاقانه جویا بودم تا بدانم کسى که این قدر شیفته سید الشهداست و برایش گریسته، چگونه شهادت را پلى براى وصال ارباب قرار داده است؟ مدتى بعد، از همرزمانش شنیدم، در حالى که لباس غواصى بر تن داشته، کنار «نهر خین» تیر به بدنش اصابت کرده و روى زمین مىافتد . با ورود 20 یا 30 تیر به بدنش، درد طاقت فرسایى را تحمل مىکند و کنار نهر دست و پا مىزند . قریب یک ساعت، مثل ماهى کنار دریا، به خود مىپیچد و با ذکر «یا حسین» ، سعى در تسکین دردهایش دارد .
... در حال دست و پا زدن، حسین ناگهان برمىخیزد و مىنشیند، و دوباره سرش روى زمین مىافتد! اطرافیان با تعجب به یکدیگر نگاه مىکنند . گویى در اندیشهاند که حسین، چرا با این همه درد، خود را مجبور مىکند که بنشیند و دستبر سینه بگذارد و باز ... .
لحظهاى بعد، پیکر رنجور و متالم حسین، با خاک انس مىگیرد و با نفس کشیدن، غریبى مىکند ... نگاه منتظرش، این بار به مقصد مىرسد . نشستن حسین سرى است از اسرار عاشقى . این را همه بعد از پروازش باور مىکنند . بعد از عمرى گریستن براى آقا، اگر چه یک ساعتبا آن همه تیر دست و پنجه نرم کرده و توان ندارد، اما حیف استحالا که مولا را مىبیند سرش روى زمین باشد و دستش از سینه، دور ... .
ارسالی دوست عزیز حاج حمید
التماس دعا
خیلى از عزیزانى که لحظه شهادت کنارشان بودیم، خونریزى شدیدى داشتند و عطش جانکاه، و با اشاره طلب آب مىکردند . وقتى به سختى برایشان آب تهیه مىکردیم، آن را کنار مىزدند! چهرههایشان زرد مىشد و آثار تشنگى به وضوح دیده مىشد، اما با حرکت دست، به ما مىفهماندند که آب نمىخواهند .
در همین حال، لبخند دلنشینى، روى لبهاى خشکشان مىنشست و به راحتى جان مىدادند . اوایل نمىدانستیم چرا . اما بعد از شهادتشان بدون شک مىدانستیم که در آخرین لحظه، حضرت سیدالشهدا را بر بالینشان مىدیدند . خندهشان از زیارت چهره مولا بود و با لب تشنه، سیراب از وصل یار مىشدند .