سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یا دانشمند باش یا دانشجو یا شنونده و یا دوستدار و پنجمی مباش که هلاک می گردی . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
آرشیو پانزدهم ماه رمضان - دل نوشته های یک بسیجی
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
اوقات شرعی

  • بازدید امروز: 3
  • بازدید دیروز: 3
  • مجموع بازدیدها: 65755
    » درباره من
    آرشیو پانزدهم ماه رمضان - دل نوشته های یک بسیجی
    علیرضا صادقی

    » پیوندهای روزانه
    دو طلبه جوان [182]
    تخریب چی دوران [108]
    تصاویر آنلاین کربلا [102]
    پایگاه آیت الله جوادی آملی [163]
    سایت چهارد معصوم [179]
    سایت تخصصی قرآن کریم [202]
    موعود [176]
    همایش دکترین مهدویت [62]
    مرکز جهانی آل البیت [128]
    سایت اطلاع رسانی شاهین دژ [343]
    سایت شهرستان شاهین دژ [95]
    [آرشیو(11)]


    » آرشیو مطالب
    آرشیو روز اول
    آرشیو روز دوم
    آرشیو روز سوم
    آرشیو روز چهارم
    آرشیو روز پنجم
    آرشیو نیمه شعبان
    آرشیو اول ماه رمضان
    آرشیو پانزدهم ماه رمضان
    آرشیو عید فطر
    24 مهر ماه
    11/9/1386
    پاییز 1386

    » لوگوی وبلاگ


    » لینک دوستان
    طالب یار
    کوثر
    هجوم خاموش...

    » لوگوی لینک دوستان


















    » وضعیت من در یاهو
    یــــاهـو
    » موسیقی وبلاگ

    » طراح قالب
    »» شهید آوینی

    خمپاره که می‌زدند طبیعتاً اگر در سنگر نبودیم خیز می‌رفتیم تا از ترکش آن محفوظ بمانیم بعضی صاف صاف می‌ایستادند و جنب نمی‌خوردند و اگر تذکر می‌دادی که دراز بکش، می‌گفتند:«بیت‌المال است» حالا که این بنده خدا به خرج افتاده نباید جاخالی داد حیف است این همه راه آمده خوبیت ندارد.



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » علیرضا صادقی ( دوشنبه 86/6/5 :: ساعت 7:52 صبح )
    »» حسنک کجایی؟؟؟

    گاو ما ما می کرد

    گوسفند بع بع می کرد

    سگ واق واق می کرد

    و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی

    شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.

    موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.

    دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد.

    برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله  درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند. 

    اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.

    او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد

    او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.

    او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » علیرضا صادقی ( شنبه 86/6/3 :: ساعت 9:6 عصر )
    »» بی گناه همیشه محکوم

    حالم بد نیست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم

    آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند

    خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!

    خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند

    در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم

    بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم

    بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست

    من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

    قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!

    روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
    خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

    اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد


    گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود

    هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

    هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

    هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت

    چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست

    گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم

    حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:

    تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق.. هر دم آید غمی ا ز نو به مبارکبادم



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » علیرضا صادقی ( شنبه 86/6/3 :: ساعت 8:42 عصر )
    »» شیطان و من

    دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
    توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند
    و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
    شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
    انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
    جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
    از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
    ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
    با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
    به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.
    تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم.
    می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
    آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
    و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود . 
     

    25مرداد


    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » علیرضا صادقی ( جمعه 86/6/2 :: ساعت 5:45 صبح )

    »» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    شفاعتنامه
    [عناوین آرشیوشده]