سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تفکّر مایه زندگانی دل بیناست . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
قرآن‌های‌ سرنیزه‌! - دل نوشته های یک بسیجی
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
اوقات شرعی

  • بازدید امروز: 8
  • بازدید دیروز: 5
  • مجموع بازدیدها: 65818
    » درباره من
    قرآن‌های‌ سرنیزه‌! - دل نوشته های یک بسیجی
    علیرضا صادقی

    » پیوندهای روزانه
    دو طلبه جوان [182]
    تخریب چی دوران [108]
    تصاویر آنلاین کربلا [102]
    پایگاه آیت الله جوادی آملی [163]
    سایت چهارد معصوم [179]
    سایت تخصصی قرآن کریم [202]
    موعود [176]
    همایش دکترین مهدویت [62]
    مرکز جهانی آل البیت [128]
    سایت اطلاع رسانی شاهین دژ [343]
    سایت شهرستان شاهین دژ [95]
    [آرشیو(11)]


    » آرشیو مطالب
    آرشیو روز اول
    آرشیو روز دوم
    آرشیو روز سوم
    آرشیو روز چهارم
    آرشیو روز پنجم
    آرشیو نیمه شعبان
    آرشیو اول ماه رمضان
    آرشیو پانزدهم ماه رمضان
    آرشیو عید فطر
    24 مهر ماه
    11/9/1386
    پاییز 1386

    » لوگوی وبلاگ


    » لینک دوستان
    طالب یار
    کوثر
    هجوم خاموش...

    » لوگوی لینک دوستان


















    » وضعیت من در یاهو
    یــــاهـو
    » موسیقی وبلاگ

    » طراح قالب
    »» قرآن‌های‌ سرنیزه‌!

    خیلی‌ برایم‌ عجیب‌ بود. کپ‌ کردم‌. راستش‌ خیلی‌ جا خوردم‌. شایدخلاف‌ آن‌ چیزهای‌ بود که‌ تا آن‌ روز فکر می‌کردم‌. از بس‌ کافر و مشرک‌خوانده‌ بودیمشان‌، باورمان‌ شده‌ بود، ولی‌ این‌ چیز دیگری‌ بود.
    مقر فرماندهی‌ لشکرشان‌ بود. در میان‌ ساختمان‌های‌ کارخانه‌ نمک‌ فاو. به‌آنجا که‌ رسیدیم‌، همه‌شان‌ فرار کرده‌ بودند. هیچ‌ کس‌ نبود جز چند اسیر فلک‌زده‌!
    چشمم‌ که‌ به‌ آرم‌ سردر ورودی‌ مقر شان‌ افتاد، جا خوردم‌. ارم‌ لشکر شان‌بود. چیزی‌ از آن‌ در ذهنم‌ نمانده‌، جز دو شمشیر و آیه‌ قرآن‌ بالای‌ سر آن‌ که‌نوشته‌ بود:
    «وقل‌ رب‌ّ زدنی‌ علماً» و بگو پروردگارا بر علمم‌ بیفزا
    زیر آرم‌ با همان‌ خط‌ کوفی‌ نوشته‌ شده‌ بود:
    «قواة‌عماربن‌ یاسر» نیروهای‌ عماربن‌ یاسر.
    عجب‌. اینها که‌ خیلی‌ مسلمان‌ بودند. آنقدر که‌ بالای‌ آرم‌ لشکر نظامی‌شان‌، از خدا طلب‌ کرده‌ بودند که‌ بر علمشان‌ بیفزاید. آخر اینها چه‌ مشرک‌ وکفاری‌ بودند که‌ ما می‌گفتیم‌. این‌ چه‌ جاهلان‌ و مزدوران‌ ناآگاهی‌ بودند که‌...
    رفتم‌ داخل‌ سنگرشان‌. فرماندهی‌ نبود، ولی‌ خیلی‌ بزرگ‌ و تر و تمیز بود.آنجا بیشتر جا خوردم‌. با خطی‌ بسیار خوش‌، سینه‌ گچکاری‌ شده‌ دیوار، به‌صورت‌ نیم‌ دایره‌ نوشته‌ شده‌ بود:
    «وجعلنا من‌ بین‌ ایدیهم‌ سدّاً و من‌ خلفهم‌ سداً و اغشیناهم‌ و هم‌لایبصرون‌...»
    و این‌ همان‌ آیه‌ای‌ بود که‌ ما شب‌ عملیات‌ با خود زمزمه‌ می‌کردیم‌ تا به‌خواست‌ خدا، دشمن‌ بعثی‌ و کافر کور شود، بلکه‌ ما به‌ پانشان‌ برویم‌، غافلگیرشان‌ کنیم‌ و بر سر شان‌ فرودآییم‌!
    عجب‌! اینها هم‌ به‌ این‌ آیه‌ اعتقاد داشتند. شاید بیخود نبود که‌ وقتی‌بچه‌ها هنگام‌ شلیک‌ گلوله‌ آرپی‌ جی‌ طرف‌ تانک‌هایشان‌، با خود می‌گفتند:
    «و ما رمیت‌ اذرمیت‌ ولکن‌ الله‌ رمی‌»
    «آن‌ هنگام‌ که‌ تیر می‌انداختی‌، این‌ تو نبودی‌ که‌ تیر می‌انداختی‌، آن‌ تیر راخدا می‌انداخت‌»
    موشک‌ آر پی‌ جی‌ که‌ به‌ تانک‌ نمی‌خورد، بچه‌ ها می‌خندیدند ومی‌گفتند:
    ـ خدمة‌ تانک‌ عراقی‌ وجعلنا خونده‌ بودند...
    و می‌خندیدند.
    نکند همین‌ جوری‌ بود که‌ شب‌ قبل‌ کلی‌ علاف‌ یک‌ قبضه‌ دوشکا شدیم‌ تاخاموشش‌ کنیم‌. آن‌ هم‌ با کلی‌ شهید و مجروح‌.
    نکند آنها هم‌...
    گیج‌ بودم‌. گیج‌ گیج‌... ولی‌ یک‌ دفعه‌ تکان‌ خوردم‌. اگر آنها نبود، شایدخیلی‌ چیزهایشان‌ را باور می‌کردم‌. عجب‌ عکس‌ کثیفی‌ بود. زشت‌ زشت‌. زنی‌کاملاً برهنه‌، در حال‌ رقص‌، درست‌ وسط‌ نیم‌ دایرة‌ آیه‌ «و جعلنا» نصب‌ شده‌بود. شاید به‌ ما می‌خندید. شاید هم‌ به‌ اجسادی‌ که‌ جلوی‌ در سنگر ولو شده‌بودند! حتماً به‌ آنها می‌خندید. آنها که‌ دور وبر سنگرشان‌ را پر می‌کردند ازآیات‌ قرآن‌ برای‌ اینکه‌ در امان‌ بمانند ولی‌ فساد و کثافت‌ کاریشان‌ رانمی‌توانستند ترک‌ کنند.
    خدا و فساد که‌ با هم‌ جور در نمی‌آیند. قرآن‌ و ابتذال‌؟ استغفرالله‌. همان‌بود که‌ افتخارشان‌ به‌ آن‌ بود که‌ عکسی‌ از رهبر مثلاً بزرگشان‌ صدام‌ زده‌ بودنددر حالی‌ که‌ زنی‌ را بغل‌ کرده‌ و در حال‌ رقص‌ بود. چنین‌ رهبری‌، باید که‌ برچنین‌ نیروهای‌ ذلیلی‌ فرماندهی‌ می‌کرد.
    تازه‌ فهمیدم‌ چه‌ خبر بود. آنها قرآن‌ بود. همان‌ قرآن‌هایی‌ که‌ مقابل‌ علی‌(ع‌)بر سر نیزه‌ زدند تاساده‌لوحانه‌ را بفریبند. و فریب‌ دادند. خدا را شکر که‌ من‌فریب‌ نخوردم‌. فریب‌ قرآن‌های‌ سر نیزه‌ کسانی‌ را که‌ به‌ هیچ‌ صراطی‌ مستقیم‌نبودند و فسادشان‌ بر همه‌ چیزشان‌ می‌چربید.
    ارسالی دوست عزیزحمید داودآبادی



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » علیرضا صادقی ( چهارشنبه 86/5/31 :: ساعت 4:35 عصر )

    »» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    شفاعتنامه
    [عناوین آرشیوشده]