سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ثمره ذکر روشنی گرفتن دلهاست . [امام علی علیه السلام]
آرشیو روز سوم - دل نوشته های یک بسیجی
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
اوقات شرعی

  • بازدید امروز: 2
  • بازدید دیروز: 5
  • مجموع بازدیدها: 65751
    » درباره من
    آرشیو روز سوم - دل نوشته های یک بسیجی
    علیرضا صادقی

    » پیوندهای روزانه
    دو طلبه جوان [182]
    تخریب چی دوران [108]
    تصاویر آنلاین کربلا [102]
    پایگاه آیت الله جوادی آملی [163]
    سایت چهارد معصوم [179]
    سایت تخصصی قرآن کریم [202]
    موعود [176]
    همایش دکترین مهدویت [62]
    مرکز جهانی آل البیت [128]
    سایت اطلاع رسانی شاهین دژ [343]
    سایت شهرستان شاهین دژ [95]
    [آرشیو(11)]


    » آرشیو مطالب
    آرشیو روز اول
    آرشیو روز دوم
    آرشیو روز سوم
    آرشیو روز چهارم
    آرشیو روز پنجم
    آرشیو نیمه شعبان
    آرشیو اول ماه رمضان
    آرشیو پانزدهم ماه رمضان
    آرشیو عید فطر
    24 مهر ماه
    11/9/1386
    پاییز 1386

    » لوگوی وبلاگ


    » لینک دوستان
    طالب یار
    کوثر
    هجوم خاموش...

    » لوگوی لینک دوستان


















    » وضعیت من در یاهو
    یــــاهـو
    » موسیقی وبلاگ

    » طراح قالب
    »» سخن دل (نامه ای به پدر)
    سلام خوبی با با یی کجایی بابایی هیچ می دونی چقدر دلم برات تنگ شده چرا یه سری به من نمی زنی مگه من پسرت نیستم چرا لا اقل تو خوابم هم نمیا یی بابا یی بی معرفت نشده دیگه بابا با مرام صفاتو عشقه به خدا خیلی تنهام از این دنیا می ترسم همه مثل گرگن بابایی خیلی از رفیقات که موندن هر روز خونه دل می خورن یکی یکی شهید میشن اخه خوشتیپ نگفتی من بین این همه قلب های سنگی و ترسناک تنهایی چی کار کنم بابایی کمتر از یک سالم بود که رفتی من نممی دونم گفتن واژه پدر چه مزه ای داره و شیرینی داشتن پدر یعنی چی ولی تو رو به جونه مادرت زهرا (س) اون دنیا منو یادت نره ها بابا قول بدهی ها اخه یه حقی هم پدر بر گردن پسر داره من حقمو اون دنیا ازت می خوام بابایی تنهام به خدا تنهام بابا جون یه سری که این نامه منو بخونن پیشه خودشون میگن این پسره با این سنش بچه شده ولی هر چی دلشون می خواد بزار بگن بابای خودمی دوست دارم باهم اینطوری حرف بزنیم خودمونه عشقه با مرام حرف بقیه رو بیخی خی بابا جون معذزت می خوام که یه همچین نامه ای برات نوشتم اخه دلم خیلی گرفته بود بخدا این شعر و برا تو نوشتم بابا حتما بخونش.....

    بی تو دیگر لحظه هایم خالی است تا قیامت اشک هایم جاری است

    بی حضورت بال پروازم شکست هر شبی یک قاصدک پیشم نشست

    رفتی و دیگر ندیدم روی تو تا ببوسم شانه هایت موی

    رفتیو با رفتند قلبم شکست اسمان هم چشم هایش را ببست

    رفتی و تنهاترین در خلوتم باز هم با عکس تو در حیرتم
     
    با تشکر از خانم الهیاری


    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » علیرضا صادقی ( چهارشنبه 86/5/31 :: ساعت 4:46 عصر )
    »» حسین نیکو صحبت...

    حسین نیکو صحبت در زمره افرادى است که علاقه وافرى به روضه سیدالشهدا ( علیه‏السلام) داشت . زیارت عاشوراى هر صبح، آن چنان در روحیه‏اش تاثیر داشت که از خود بى خود مى‏شد . اگر سخنرانى یا زیارت عاشورا، بدون خواندن روضه تمام مى‏شد، اعتراض و التماس مى‏کرد که فقط یک لحظه، روضه خوانده شود .
    در عملیات کربلاى 4، شهد شیرین شهادت را نوشید . خبر شهادتش را که شنیدم، مشتاقانه جویا بودم تا بدانم کسى که این قدر شیفته سید الشهداست و برایش گریسته، چگونه شهادت را پلى براى وصال ارباب قرار داده است؟ مدتى بعد، از همرزمانش شنیدم، در حالى که لباس غواصى بر تن داشته، کنار «نهر خین‏» تیر به بدنش اصابت کرده و روى زمین مى‏افتد . با ورود 20 یا 30 تیر به بدنش، درد طاقت فرسایى را تحمل مى‏کند و کنار نهر دست و پا مى‏زند . قریب یک ساعت، مثل ماهى کنار دریا، به خود مى‏پیچد و با ذکر «یا حسین‏» ، سعى در تسکین دردهایش دارد .
    ... در حال دست و پا زدن، حسین ناگهان برمى‏خیزد و مى‏نشیند، و دوباره سرش روى زمین مى‏افتد! اطرافیان با تعجب به یکدیگر نگاه مى‏کنند . گویى در اندیشه‏اند که حسین، چرا با این همه درد، خود را مجبور مى‏کند که بنشیند و دست‏بر سینه بگذارد و باز ... .
    لحظه‏اى بعد، پیکر رنجور و متالم حسین، با خاک انس مى‏گیرد و با نفس کشیدن، غریبى مى‏کند ... نگاه منتظرش، این بار به مقصد مى‏رسد . نشستن حسین سرى است از اسرار عاشقى . این را همه بعد از پروازش باور مى‏کنند . بعد از عمرى گریستن براى آقا، اگر چه یک ساعت‏با آن همه تیر دست و پنجه نرم کرده و توان ندارد، اما حیف است‏حالا که مولا را مى‏بیند سرش روى زمین باشد و دستش از سینه، دور ... .

    ارسالی دوست عزیز حاج حمید

    التماس دعا



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » علیرضا صادقی ( چهارشنبه 86/5/31 :: ساعت 4:43 عصر )
    »» آب نمى‏خواهم ...

    خیلى از عزیزانى که لحظه شهادت کنارشان بودیم، خونریزى شدیدى داشتند و عطش جانکاه، و با اشاره طلب آب مى‏کردند . وقتى به سختى برایشان آب تهیه مى‏کردیم، آن را کنار مى‏زدند! چهره‏هایشان زرد مى‏شد و آثار تشنگى به وضوح دیده مى‏شد، اما با حرکت دست، به ما مى‏فهماندند که آب نمى‏خواهند .
    در همین حال، لبخند دلنشینى، روى لب‏هاى خشکشان مى‏نشست و به راحتى جان مى‏دادند . اوایل نمى‏دانستیم چرا . اما بعد از شهادتشان بدون شک مى‏دانستیم که در آخرین لحظه، حضرت سیدالشهدا را بر بالینشان مى‏دیدند . خنده‏شان از زیارت چهره مولا بود و با لب تشنه، سیراب از وصل یار مى‏شدند .



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » علیرضا صادقی ( چهارشنبه 86/5/31 :: ساعت 4:42 عصر )
    »» قرآن‌های‌ سرنیزه‌!

    خیلی‌ برایم‌ عجیب‌ بود. کپ‌ کردم‌. راستش‌ خیلی‌ جا خوردم‌. شایدخلاف‌ آن‌ چیزهای‌ بود که‌ تا آن‌ روز فکر می‌کردم‌. از بس‌ کافر و مشرک‌خوانده‌ بودیمشان‌، باورمان‌ شده‌ بود، ولی‌ این‌ چیز دیگری‌ بود.
    مقر فرماندهی‌ لشکرشان‌ بود. در میان‌ ساختمان‌های‌ کارخانه‌ نمک‌ فاو. به‌آنجا که‌ رسیدیم‌، همه‌شان‌ فرار کرده‌ بودند. هیچ‌ کس‌ نبود جز چند اسیر فلک‌زده‌!
    چشمم‌ که‌ به‌ آرم‌ سردر ورودی‌ مقر شان‌ افتاد، جا خوردم‌. ارم‌ لشکر شان‌بود. چیزی‌ از آن‌ در ذهنم‌ نمانده‌، جز دو شمشیر و آیه‌ قرآن‌ بالای‌ سر آن‌ که‌نوشته‌ بود:
    «وقل‌ رب‌ّ زدنی‌ علماً» و بگو پروردگارا بر علمم‌ بیفزا
    زیر آرم‌ با همان‌ خط‌ کوفی‌ نوشته‌ شده‌ بود:
    «قواة‌عماربن‌ یاسر» نیروهای‌ عماربن‌ یاسر.
    عجب‌. اینها که‌ خیلی‌ مسلمان‌ بودند. آنقدر که‌ بالای‌ آرم‌ لشکر نظامی‌شان‌، از خدا طلب‌ کرده‌ بودند که‌ بر علمشان‌ بیفزاید. آخر اینها چه‌ مشرک‌ وکفاری‌ بودند که‌ ما می‌گفتیم‌. این‌ چه‌ جاهلان‌ و مزدوران‌ ناآگاهی‌ بودند که‌...
    رفتم‌ داخل‌ سنگرشان‌. فرماندهی‌ نبود، ولی‌ خیلی‌ بزرگ‌ و تر و تمیز بود.آنجا بیشتر جا خوردم‌. با خطی‌ بسیار خوش‌، سینه‌ گچکاری‌ شده‌ دیوار، به‌صورت‌ نیم‌ دایره‌ نوشته‌ شده‌ بود:
    «وجعلنا من‌ بین‌ ایدیهم‌ سدّاً و من‌ خلفهم‌ سداً و اغشیناهم‌ و هم‌لایبصرون‌...»
    و این‌ همان‌ آیه‌ای‌ بود که‌ ما شب‌ عملیات‌ با خود زمزمه‌ می‌کردیم‌ تا به‌خواست‌ خدا، دشمن‌ بعثی‌ و کافر کور شود، بلکه‌ ما به‌ پانشان‌ برویم‌، غافلگیرشان‌ کنیم‌ و بر سر شان‌ فرودآییم‌!
    عجب‌! اینها هم‌ به‌ این‌ آیه‌ اعتقاد داشتند. شاید بیخود نبود که‌ وقتی‌بچه‌ها هنگام‌ شلیک‌ گلوله‌ آرپی‌ جی‌ طرف‌ تانک‌هایشان‌، با خود می‌گفتند:
    «و ما رمیت‌ اذرمیت‌ ولکن‌ الله‌ رمی‌»
    «آن‌ هنگام‌ که‌ تیر می‌انداختی‌، این‌ تو نبودی‌ که‌ تیر می‌انداختی‌، آن‌ تیر راخدا می‌انداخت‌»
    موشک‌ آر پی‌ جی‌ که‌ به‌ تانک‌ نمی‌خورد، بچه‌ ها می‌خندیدند ومی‌گفتند:
    ـ خدمة‌ تانک‌ عراقی‌ وجعلنا خونده‌ بودند...
    و می‌خندیدند.
    نکند همین‌ جوری‌ بود که‌ شب‌ قبل‌ کلی‌ علاف‌ یک‌ قبضه‌ دوشکا شدیم‌ تاخاموشش‌ کنیم‌. آن‌ هم‌ با کلی‌ شهید و مجروح‌.
    نکند آنها هم‌...
    گیج‌ بودم‌. گیج‌ گیج‌... ولی‌ یک‌ دفعه‌ تکان‌ خوردم‌. اگر آنها نبود، شایدخیلی‌ چیزهایشان‌ را باور می‌کردم‌. عجب‌ عکس‌ کثیفی‌ بود. زشت‌ زشت‌. زنی‌کاملاً برهنه‌، در حال‌ رقص‌، درست‌ وسط‌ نیم‌ دایرة‌ آیه‌ «و جعلنا» نصب‌ شده‌بود. شاید به‌ ما می‌خندید. شاید هم‌ به‌ اجسادی‌ که‌ جلوی‌ در سنگر ولو شده‌بودند! حتماً به‌ آنها می‌خندید. آنها که‌ دور وبر سنگرشان‌ را پر می‌کردند ازآیات‌ قرآن‌ برای‌ اینکه‌ در امان‌ بمانند ولی‌ فساد و کثافت‌ کاریشان‌ رانمی‌توانستند ترک‌ کنند.
    خدا و فساد که‌ با هم‌ جور در نمی‌آیند. قرآن‌ و ابتذال‌؟ استغفرالله‌. همان‌بود که‌ افتخارشان‌ به‌ آن‌ بود که‌ عکسی‌ از رهبر مثلاً بزرگشان‌ صدام‌ زده‌ بودنددر حالی‌ که‌ زنی‌ را بغل‌ کرده‌ و در حال‌ رقص‌ بود. چنین‌ رهبری‌، باید که‌ برچنین‌ نیروهای‌ ذلیلی‌ فرماندهی‌ می‌کرد.
    تازه‌ فهمیدم‌ چه‌ خبر بود. آنها قرآن‌ بود. همان‌ قرآن‌هایی‌ که‌ مقابل‌ علی‌(ع‌)بر سر نیزه‌ زدند تاساده‌لوحانه‌ را بفریبند. و فریب‌ دادند. خدا را شکر که‌ من‌فریب‌ نخوردم‌. فریب‌ قرآن‌های‌ سر نیزه‌ کسانی‌ را که‌ به‌ هیچ‌ صراطی‌ مستقیم‌نبودند و فسادشان‌ بر همه‌ چیزشان‌ می‌چربید.
    ارسالی دوست عزیزحمید داودآبادی



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » علیرضا صادقی ( چهارشنبه 86/5/31 :: ساعت 4:35 عصر )
    »» یک گاز از منطقه ممنوعه!

    رفته بودیم شناسایی.توی کردستان بودیم.از ارتفاعی بالا می رفتیم برای استراحت به محسن گفتم که وایسه.همینطور که رو به ارتفاع نشسته بودم و داشتم آسمون رو نگاه می کردم چیزی دیدم که داشتم واقعا شاخ در می آوردم.ماه از وسط نصف شده بود.دقیقا یک خط ماه رو از وسط نصف کرده بود.هی چشمام رو میمالیدم.دیدم نه مثل اینکه جدی جدی نصف شده.یه چند دقیقه هاج و واج نگاه می کردم که تازه دوزاریم افتاد چه خبره.سریع پریدم دهن محسن رو بادستم گرفتم که داد نزنه.محسن داشت دست و پا میزد که آهسته در گوشش گفتم سر صدا نکن بهت می گم چه خبره.

    بهش گفتم به ماه نگاه کن.اینقدر ترسیده بود از اینکه ماه نصف شده بود.اما ماه نصف نشده بود لوله دوشکای کمین عراقی درست بالای سرمون بود که افتاده بود وسط ماه و من فکر می کردم که ماه نصف شده.از ترس داشتیم می لرزیدیم.؟آروم شروع کردیم به پایین رفتن که خوردم زمین و سر و صدا و بیدار شدن کمین و رگبار بود که میومد سمتمون.داد زدم محسن فقط بدو.سریع خودمون رو به کوهپایه رسوندیم و رفتیم وسط بوته ها که یه صدای خر خر شنیدم.پشت سرم رو نگاه کردم دیدم دو سه تا گراز گنده دارن میدون سمت من.شده بود قوز بالا قوز.از یه طرف رگبار دشمن از یه طرف ترس از گاز های گراز.سریع فرار کردم.بعد از چند لحظه صدای فریاد محسن رو شنیدم.سریع خودمو رسوندم بهش.طوری که نخواد من بفهمم گفت« علی تیر دوشکا گرفت به پشتم.نگاه کردم دیدم گرازه یه گاز از زیر باسنش گرفته به اندازه یه کف دست.خندیدم و گفتم آره جون خودت تیر دوشکا گرفته.انداختمش روی کولم و راه افتادیم.توی راه هی می گفت: علی جون مادرت به بچه ها نگی گراز گازم گرفته بگو ترکشی تیری چیزی خورده علی تو رو خدا آبروم میره ها...

    آی خندیدیم



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » علیرضا صادقی ( چهارشنبه 86/5/31 :: ساعت 4:32 عصر )
    »» شهید خرازی:

     همواره سعی‌مان این باشد که خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یک الگو در نظر داشته باشیم، که شهدا راهشان راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند که در این راه شهیدمی شوند.

    نمونه اش شهیدکاظمی



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » علیرضا صادقی ( سه شنبه 86/5/30 :: ساعت 11:31 عصر )
    »» توسلى با صداى خمپاره

    نشسته بودیم کنار خاکریز تا دستور عملیات بدهند. عملیات آزادسازى خرمشهر بود؛ بیت المقدس، یادمان آمد شب چهارشنبه است. حال و هواى دعاى توسل به سرمان زد. رفتیم داخل یک چاله و شروع کردیم به ذکر توسل! نغمه «یا وجیهاً عندالله» با صداى توپ و خمپاره دشمن قاتى شده بود. خمپاره از روى سرمان رد مى‏شد و نزدیکمان به زمین مى‏خورد. دراز مى‏کشیدیم و دوباره بلند مى‏شدیم تا دعا را تمام کنیم. با هر بار صداى توپ و خمپاره پایین و بالا مى‏رفتیم، اما صدایمان قطع نمى‏شد؛ حسن فخار، احمد بابایى، اسماعیل رضایى و محمد رضا نیکوگفتار مطلق در همان توسل، براتشان را گرفتند و آسمانى شدند.



    نوشته های دیگران ()
    نویسنده متن فوق: » علیرضا صادقی ( سه شنبه 86/5/30 :: ساعت 1:17 عصر )

    »» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    شفاعتنامه
    [عناوین آرشیوشده]