یکی دو شب که به عملیات مانده بود دفترچه کوچکش را به دست می گرفت و راه می افتاد. اول شناسایی مکرد سپس زمینه را آماده می ساخت و آنگاه قلم و کاغذ را به زور به او می داد و می گفت: (تو را خدا بنویس)
آن شب هم تو چادر قلم و کاغذ به دست دنبال پرنده ای می گشت که قرار بود یکی دو شب دیگر پرواز کند. آن قدر تو خط بچه ها رفته بود که دیگر توی کارش استاد بود. از هر ده نفری که نوشته می گرفت شش – هفت نفری می پریدند.
........... ببین حسین یکی دو کلمه بنویس.
حسین گفت: بابا دور ما رو خط بکش دست از سر ما بردار برو سراغ دیگری مطمئن باش که خودم پلوتو می خورم.
ولی عبدالله دست بردار نبود و در حالی که دفترچه را در دستان حسین می گذاشت گفت: ( ببین حسین تو هر چه می خواهی بگو ان شاءالله زنده بمونی و خودم تو مجلس عروسیت برات گل بیارم ولی بیا و جوانمردی کن و دو کلمه بنویس بابا دو کلمه که چیزی نیست.)
و بالاخره حسین با اصرار زیاد او مجبور شد و قلم به دست گرفت و این گونه نوشت:
بسمه تعالی
این جانب محمد حسین حداد قول می دهم که اگر توفیق شهادت نصیبم گشت برادر عبدالله را شفاعت کنم.
و امضاء کرد. عبدالله نفس راحتی کشید و در حالی که از کار خویش احساس رضایت می کرد رفت سراغ دیگری آخر چادر علی آقا معاون دسته را نشانه گرفت و یکراست رفت سراغش. علی آقا که منظور از آمدن عبدالله را فهمیده بود پیش دستی کرد و گفت پدر خدا بیامرز چرا خودت نوشته نمی دی؟ یعنی فکر می کنی تو نمی میری یا اینکه ما را قابل نمی دانی که دست خط مبارکت را به ما بدی؟
عبدالله که توقع این پاتک شدید را نداشت با برجک پریده گفت: علی آقا جون تو که می دونی ما بمی هستیم و بمی که آفت نداره.
علی آقا که آماده جواب بود گفت: (ولی آقا عبدالله می دونی که تازگیها عراقیها ضد بم هم آورده ان.)
بالاخره پس از جنگ و جدال بین طرفین توافقی به این شرح حاصل شد و علی آقا شروع به نوشتن این توافقنامه کرد: ( خداوندا ! تو شاهد هستی و شاهد باش که علی پور مقدس و برادر عبدالله به یکدیگر قول دادند در صورتی که آن شاءالله شهید شدند در راه تو یکدیگر را شفاعت کنند: انشاءالله . اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک. یا فاطمه الزهرا) و هر دو امضاء کردند.
گوشه دیگر چادر قاسم تو خودش بود. گرچه از بچه های سرحال و به اصطلاح شلوغ گردان بود ولی آن شب چیزی نمی گفت. ظاهرا در زیر نور کم سوی فانوس سیم را وصل کرده بود و خدا می داند که چه چیز را آرزو می کرد. شاید اگر توی صورتش دقت می کردی قطرات اشک را هم می دیدی. رادار عیدالله قاسم را ردیابی کرد و آهسته کنارش رفت و خیلی ارام گفت (التماس دعا)
قاسم با لبخندی خودش را حرکت داد و گفت (برای چی؟)
همین طوری.
سلامت باشین....
و عبدالله دفترچه را جلو گذاشت و گفت:
قاسم چند شبه دیگه عملیاته معلوم نیست کی شهید می شه کی زنده می مونه ولی یک خواهشی از تو دارم....
قاسم حرفش را برید و گفت: (حتما از من نوشته می خواهی؟)
و در حالی که دفترچه را از دست عبدالله می گرفت ادامه داد:
اگه فکر می کنی با این نوشته مشکلت حل می شه برات می نویسم.
و نوشت: ( این جانب ابوالقاسم نویدی انشاءالله اگر فیض شهادت نصیبم گردید قول می دهم با اجازه پروردگار برادر عبدالله را هم شفاعت کنم.)
در همین موقع پتوی جلو چادر کنار رفت و سید رشید وارد شد.عبدالله که موقعیت دیگری یافته بود رو به او کرد و گفت آقا سید تو را به جدت این قلم رو بگیر و بنویس.
سید گفت: چی بنویسم؟
یکی دو تا از بچه ها گفتند (می خواد بنویسی که اگر شهید شدی شفاعتش کنی.)
سید که خیلی قشنگ و حساب شده شوخی می کرد گفت: من قول نمی دم.... اصلا شاید خدا به من اجازه نداد آن وقت من چکار کنم.
که عیدالله رفت تو حرفش و گفت: بابا همین رو بنویس.و ادامه داد تو سیدی ... همین اندازه که قول بدی خدا به خاطر جدت ما را می بخشد.
سید کنار عبدالله نشست و شروع به نوشتن کرد: ( به نام الله پاسدار حرمت خون شهدا. این جانب سید رشید صادقی قول نمی دهم اما سعی می کنم اگر شهید شدم انشاءالله به خواست خدا برادر عبدالله را شفاعت کنم.جمعه 18/11/64 ) و امضاء کرد.
آن شب برادر عبدالله از خیلی ها امضاء گرفت.دفترچه اش پربود از نوشته های بچه های خوب دسته (صادقین) بچه هایی که سه ماه تمام وجب به وجب اردوگاه کرخه و کارون را پیموده بودند و حالا هم تو اردوگاه بهمنشیر برای عملیات لحظه شماری می کردند. آنها مثل برادر با هم حرف می زدند و درد و دل می کردند.خب این هم یکی از آثار میدان جهاد و شهادت بود که قلبها را خیلی زود به هم الفت می داد. علی اسماعیلی – محسن حبیبیان – حاج آقا بایگان – رحمان تاجیک – مجتبی عظیمی – منصور عباسی – مجید صادقی – حمید رضا اکبری – سید کاظم طاهرزاده – مراد نصراللهی – مرتضی مومنی فر و مصطفی عباسی از جمله کسانی بودند که برای برادر عبدالله شفاعتنامه نوشتند.وقتی از عبدالله سوال می کردیم که چرا این کار را می کند او می گفت: یکی دو شب دیگه عملیاته خیلی ها پرواز می کنند. پس بهتره که از آنها امضاء بگیرم چرا که من خیلی به شفاعت بچه ها محتاجم.
از آن به بعد قبل از هر عملیات کار عبدالله شده بود همین و بچه های دیگر او را شناخته بودند. حتی در عملیات کربلای یک هم دست بردار نبود. یک مرتبه که دفترچه اش را به من نشان داد شفاعت نامه محسین جزینی توجه مرا به خود جلب کرد او خیلی زیبا نوشته بود: (...... این جانب برادر حقیر و گنهکار محسن جزینی قول می دهم اگر خداوند توفیق شهادت در راه خودش را به ما نصیب کرد و خداوند اجازه این را به من گنهکار داد جناب آقای ... را شفاعت کنم. نصیحت این جانب به برادر بزرگوارم این است که در همه امور و کارهای خود خداوند را از یاد نبرده ایمان و تقوا را سرلوحه همه امور خویش قرار بدهید و مواظب باشد که به هوای نفس خود غلبه کرده نگذارید یک لحظه در کارهایتان شیطان غلبه کند.)
عبدالله دفترچه را بست و و با لحنی بسیار آرام گفت: (خدا کنه ما شرمنده این بچه ها نشیم و ان شاءالله این دوستان به قولشان وفا کنند.)
چند سالی است که از آن روزها می گذرد. علی – سید – محسن – مجتبی – قاسم و جزینی شهید شدند.حاج آقا بایگان بر اثر تصادف رحلت کر و بقیه بچه ها هم یا جانبازند یا آزاده و تک و توکلی مثل خود عبدالله هنوز سالمند و راه می روند. او گرچه نعمت همجواری با جهادگران خوب دسته (صادقین) را از دست داده ولی مزارشان را فراموش نکرده به قول خودش حالا از قبرشان روحیه می گیرد. او مقابل مزار دوستانش می ایستد و با چشمانی پر از اشک این دعا را زمزمه می کند: (خدایای باب جهاد و شهادت را بر ما بستی باب شفاعت این عزیزان را بر ما مبند.)