سلام خوبی با با یی کجایی بابایی هیچ می دونی چقدر دلم برات تنگ شده چرا یه سری به من نمی زنی مگه من پسرت نیستم چرا لا اقل تو خوابم هم نمیا یی بابا یی بی معرفت نشده دیگه بابا با مرام صفاتو عشقه به خدا خیلی تنهام از این دنیا می ترسم همه مثل گرگن بابایی خیلی از رفیقات که موندن هر روز خونه دل می خورن یکی یکی شهید میشن اخه خوشتیپ نگفتی من بین این همه قلب های سنگی و ترسناک تنهایی چی کار کنم بابایی کمتر از یک سالم بود که رفتی من نممی دونم گفتن واژه پدر چه مزه ای داره و شیرینی داشتن پدر یعنی چی ولی تو رو به جونه مادرت زهرا (س) اون دنیا منو یادت نره ها بابا قول بدهی ها اخه یه حقی هم پدر بر گردن پسر داره من حقمو اون دنیا ازت می خوام بابایی تنهام به خدا تنهام بابا جون یه سری که این نامه منو بخونن پیشه خودشون میگن این پسره با این سنش بچه شده ولی هر چی دلشون می خواد بزار بگن بابای خودمی دوست دارم باهم اینطوری حرف بزنیم خودمونه عشقه با مرام حرف بقیه رو بیخی خی بابا جون معذزت می خوام که یه همچین نامه ای برات نوشتم اخه دلم خیلی گرفته بود بخدا این شعر و برا تو نوشتم بابا حتما بخونش.....
بی تو دیگر لحظه هایم خالی است تا قیامت اشک هایم جاری است بی حضورت بال پروازم شکست هر شبی یک قاصدک پیشم نشست رفتی و دیگر ندیدم روی تو تا ببوسم شانه هایت موی رفتیو با رفتند قلبم شکست اسمان هم چشم هایش را ببست رفتی و تنهاترین در خلوتم باز هم با عکس تو در حیرتم با تشکر از خانم الهیاری | |
حسین نیکو صحبت در زمره افرادى است که علاقه وافرى به روضه سیدالشهدا ( علیهالسلام) داشت . زیارت عاشوراى هر صبح، آن چنان در روحیهاش تاثیر داشت که از خود بى خود مىشد . اگر سخنرانى یا زیارت عاشورا، بدون خواندن روضه تمام مىشد، اعتراض و التماس مىکرد که فقط یک لحظه، روضه خوانده شود .
در عملیات کربلاى 4، شهد شیرین شهادت را نوشید . خبر شهادتش را که شنیدم، مشتاقانه جویا بودم تا بدانم کسى که این قدر شیفته سید الشهداست و برایش گریسته، چگونه شهادت را پلى براى وصال ارباب قرار داده است؟ مدتى بعد، از همرزمانش شنیدم، در حالى که لباس غواصى بر تن داشته، کنار «نهر خین» تیر به بدنش اصابت کرده و روى زمین مىافتد . با ورود 20 یا 30 تیر به بدنش، درد طاقت فرسایى را تحمل مىکند و کنار نهر دست و پا مىزند . قریب یک ساعت، مثل ماهى کنار دریا، به خود مىپیچد و با ذکر «یا حسین» ، سعى در تسکین دردهایش دارد .
... در حال دست و پا زدن، حسین ناگهان برمىخیزد و مىنشیند، و دوباره سرش روى زمین مىافتد! اطرافیان با تعجب به یکدیگر نگاه مىکنند . گویى در اندیشهاند که حسین، چرا با این همه درد، خود را مجبور مىکند که بنشیند و دستبر سینه بگذارد و باز ... .
لحظهاى بعد، پیکر رنجور و متالم حسین، با خاک انس مىگیرد و با نفس کشیدن، غریبى مىکند ... نگاه منتظرش، این بار به مقصد مىرسد . نشستن حسین سرى است از اسرار عاشقى . این را همه بعد از پروازش باور مىکنند . بعد از عمرى گریستن براى آقا، اگر چه یک ساعتبا آن همه تیر دست و پنجه نرم کرده و توان ندارد، اما حیف استحالا که مولا را مىبیند سرش روى زمین باشد و دستش از سینه، دور ... .
ارسالی دوست عزیز حاج حمید
التماس دعا
خیلى از عزیزانى که لحظه شهادت کنارشان بودیم، خونریزى شدیدى داشتند و عطش جانکاه، و با اشاره طلب آب مىکردند . وقتى به سختى برایشان آب تهیه مىکردیم، آن را کنار مىزدند! چهرههایشان زرد مىشد و آثار تشنگى به وضوح دیده مىشد، اما با حرکت دست، به ما مىفهماندند که آب نمىخواهند .
در همین حال، لبخند دلنشینى، روى لبهاى خشکشان مىنشست و به راحتى جان مىدادند . اوایل نمىدانستیم چرا . اما بعد از شهادتشان بدون شک مىدانستیم که در آخرین لحظه، حضرت سیدالشهدا را بر بالینشان مىدیدند . خندهشان از زیارت چهره مولا بود و با لب تشنه، سیراب از وصل یار مىشدند .
خیلی برایم عجیب بود. کپ کردم. راستش خیلی جا خوردم. شایدخلاف آن چیزهای بود که تا آن روز فکر میکردم. از بس کافر و مشرکخوانده بودیمشان، باورمان شده بود، ولی این چیز دیگری بود.
مقر فرماندهی لشکرشان بود. در میان ساختمانهای کارخانه نمک فاو. بهآنجا که رسیدیم، همهشان فرار کرده بودند. هیچ کس نبود جز چند اسیر فلکزده!
چشمم که به آرم سردر ورودی مقر شان افتاد، جا خوردم. ارم لشکر شانبود. چیزی از آن در ذهنم نمانده، جز دو شمشیر و آیه قرآن بالای سر آن کهنوشته بود:
«وقل ربّ زدنی علماً» و بگو پروردگارا بر علمم بیفزا
زیر آرم با همان خط کوفی نوشته شده بود:
«قواةعماربن یاسر» نیروهای عماربن یاسر.
عجب. اینها که خیلی مسلمان بودند. آنقدر که بالای آرم لشکر نظامیشان، از خدا طلب کرده بودند که بر علمشان بیفزاید. آخر اینها چه مشرک وکفاری بودند که ما میگفتیم. این چه جاهلان و مزدوران ناآگاهی بودند که...
رفتم داخل سنگرشان. فرماندهی نبود، ولی خیلی بزرگ و تر و تمیز بود.آنجا بیشتر جا خوردم. با خطی بسیار خوش، سینه گچکاری شده دیوار، بهصورت نیم دایره نوشته شده بود:
«وجعلنا من بین ایدیهم سدّاً و من خلفهم سداً و اغشیناهم و هملایبصرون...»
و این همان آیهای بود که ما شب عملیات با خود زمزمه میکردیم تا بهخواست خدا، دشمن بعثی و کافر کور شود، بلکه ما به پانشان برویم، غافلگیرشان کنیم و بر سر شان فرودآییم!
عجب! اینها هم به این آیه اعتقاد داشتند. شاید بیخود نبود که وقتیبچهها هنگام شلیک گلوله آرپی جی طرف تانکهایشان، با خود میگفتند:
«و ما رمیت اذرمیت ولکن الله رمی»
«آن هنگام که تیر میانداختی، این تو نبودی که تیر میانداختی، آن تیر راخدا میانداخت»
موشک آر پی جی که به تانک نمیخورد، بچه ها میخندیدند ومیگفتند:
ـ خدمة تانک عراقی وجعلنا خونده بودند...
و میخندیدند.
نکند همین جوری بود که شب قبل کلی علاف یک قبضه دوشکا شدیم تاخاموشش کنیم. آن هم با کلی شهید و مجروح.
نکند آنها هم...
گیج بودم. گیج گیج... ولی یک دفعه تکان خوردم. اگر آنها نبود، شایدخیلی چیزهایشان را باور میکردم. عجب عکس کثیفی بود. زشت زشت. زنیکاملاً برهنه، در حال رقص، درست وسط نیم دایرة آیه «و جعلنا» نصب شدهبود. شاید به ما میخندید. شاید هم به اجسادی که جلوی در سنگر ولو شدهبودند! حتماً به آنها میخندید. آنها که دور وبر سنگرشان را پر میکردند ازآیات قرآن برای اینکه در امان بمانند ولی فساد و کثافت کاریشان رانمیتوانستند ترک کنند.
خدا و فساد که با هم جور در نمیآیند. قرآن و ابتذال؟ استغفرالله. همانبود که افتخارشان به آن بود که عکسی از رهبر مثلاً بزرگشان صدام زده بودنددر حالی که زنی را بغل کرده و در حال رقص بود. چنین رهبری، باید که برچنین نیروهای ذلیلی فرماندهی میکرد.
تازه فهمیدم چه خبر بود. آنها قرآن بود. همان قرآنهایی که مقابل علی(ع)بر سر نیزه زدند تاسادهلوحانه را بفریبند. و فریب دادند. خدا را شکر که منفریب نخوردم. فریب قرآنهای سر نیزه کسانی را که به هیچ صراطی مستقیمنبودند و فسادشان بر همه چیزشان میچربید.
ارسالی دوست عزیزحمید داودآبادی
رفته بودیم شناسایی.توی کردستان بودیم.از ارتفاعی بالا می رفتیم برای استراحت به محسن گفتم که وایسه.همینطور که رو به ارتفاع نشسته بودم و داشتم آسمون رو نگاه می کردم چیزی دیدم که داشتم واقعا شاخ در می آوردم.ماه از وسط نصف شده بود.دقیقا یک خط ماه رو از وسط نصف کرده بود.هی چشمام رو میمالیدم.دیدم نه مثل اینکه جدی جدی نصف شده.یه چند دقیقه هاج و واج نگاه می کردم که تازه دوزاریم افتاد چه خبره.سریع پریدم دهن محسن رو بادستم گرفتم که داد نزنه.محسن داشت دست و پا میزد که آهسته در گوشش گفتم سر صدا نکن بهت می گم چه خبره.
بهش گفتم به ماه نگاه کن.اینقدر ترسیده بود از اینکه ماه نصف شده بود.اما ماه نصف نشده بود لوله دوشکای کمین عراقی درست بالای سرمون بود که افتاده بود وسط ماه و من فکر می کردم که ماه نصف شده.از ترس داشتیم می لرزیدیم.؟آروم شروع کردیم به پایین رفتن که خوردم زمین و سر و صدا و بیدار شدن کمین و رگبار بود که میومد سمتمون.داد زدم محسن فقط بدو.سریع خودمون رو به کوهپایه رسوندیم و رفتیم وسط بوته ها که یه صدای خر خر شنیدم.پشت سرم رو نگاه کردم دیدم دو سه تا گراز گنده دارن میدون سمت من.شده بود قوز بالا قوز.از یه طرف رگبار دشمن از یه طرف ترس از گاز های گراز.سریع فرار کردم.بعد از چند لحظه صدای فریاد محسن رو شنیدم.سریع خودمو رسوندم بهش.طوری که نخواد من بفهمم گفت« علی تیر دوشکا گرفت به پشتم.نگاه کردم دیدم گرازه یه گاز از زیر باسنش گرفته به اندازه یه کف دست.خندیدم و گفتم آره جون خودت تیر دوشکا گرفته.انداختمش روی کولم و راه افتادیم.توی راه هی می گفت: علی جون مادرت به بچه ها نگی گراز گازم گرفته بگو ترکشی تیری چیزی خورده علی تو رو خدا آبروم میره ها...
آی خندیدیم
همواره سعیمان این باشد که خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یک الگو در نظر داشته باشیم، که شهدا راهشان راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند که در این راه شهیدمی شوند.
نمونه اش شهیدکاظمی
نشسته بودیم کنار خاکریز تا دستور عملیات بدهند. عملیات آزادسازى خرمشهر بود؛ بیت المقدس، یادمان آمد شب چهارشنبه است. حال و هواى دعاى توسل به سرمان زد. رفتیم داخل یک چاله و شروع کردیم به ذکر توسل! نغمه «یا وجیهاً عندالله» با صداى توپ و خمپاره دشمن قاتى شده بود. خمپاره از روى سرمان رد مىشد و نزدیکمان به زمین مىخورد. دراز مىکشیدیم و دوباره بلند مىشدیم تا دعا را تمام کنیم. با هر بار صداى توپ و خمپاره پایین و بالا مىرفتیم، اما صدایمان قطع نمىشد؛ حسن فخار، احمد بابایى، اسماعیل رضایى و محمد رضا نیکوگفتار مطلق در همان توسل، براتشان را گرفتند و آسمانى شدند.