بیت المقدس 2 آخرین عملیاتی بود که با او بودیم از بعد عملیات مقدماتی تا آن موقع و از گردان مقداد تا گردان انصار در هر زمینه استاد بود. به هر کاری وارد می شد فکر می کردی که سالهاست در آن تخصص دارد. انصار با او گردان مقاومت و ایثار بود. در والفجر 8 گردان او در تمامی مراحل عملیات حضور داشت و این روحیه بالا از تأثیر او روی نیروهایش ناشی می شد. در سه راه فاو – امالقصر – کارخانه نمک در عمق خاک عراق آن قدر ماند و مقاومت کرد که همه نیروها آنجا را به نام (سه راه محتشم) می شناختند. در عملیات تکمیلی درم نطقه شلمچه هنگامی که گردان در کنار کانال ماهی مشغول جنگ و گریز با نیروهای بعثی بود و منطقه از شدت آتش و انفجار در خود می پیچید او را دیدم که مانند یک نیروی حمل مجروح پیکر پاک شهدا و مجروحان را به عقب منتقل می کرد. وقتی او از گذشته هایش – سالهایی که در کنار (کارور) (نوزاد) (خندان) و دیگران بود – صحبت می کرد در می یافتم که سینه او مالامال از غم عزیزان از دست رفته است. میرزا می گفت:
- بعد از عملیات تکمیلی وقتی برادران حاج امینی و پور احمد به شهادت رسیدند حاجی را دیدم که ناراحت وغمگین در گوشه سنگر نشسته و در فکر فرو رفته است وقتی به بهانه ای حاجی را به سخن گفتن وا داشتیم گفت: وقتی حاج امینی به شهادت رسید قلبم شکست و هنگامی که خبر شهادت پور احمد را آوردند کمرم . حال من با قلب سوخته و کمری شکسته چه کنم؟
راست می گفت . سالها بود که این دو یار را می شناخت در تمام لحظات شادیها و غمها را با هم تقسیم می کردند همدیگر را دلداری می دادند و در عملیات همدم یکدیگر بودند. حالا در یک عملیات هر دو آنها رفته و او را با کوله باری از غم و اندوه جا گذاشته بودند. انصار هم در عملیات معروف بود و هم در آماده سازی اردوگاهها قبل از عملیات گردان او در تمام زمینه ها وارد می شد کارهای ساختمانی آسفالت کاری آشپزی و ... . لحظات شیرین کار و رزم در گردان انصار فراموش ناشدنی است. بعد از عملیات موفقیت آمیز بیت المقدس 2 در منطقه عمومی ماوت در استان سلیمانیه خود را برای عزیمت به کرمانشاه آماده کردیم. سر و صورتمان پر از گل بود و اردوگاه هم در اب و گل غوطه ور. حاجی گفت: بچه ها کمک کنید تا وسایل را بار بزنیم و هر چه سریعتر راهی شویم.
دستاها و پاها یخ زده بود و کار به شب کشید. در تاریکی شب بقیه وسایل ها به کامیون بار زده شد و بالاخره صدای ناله اتوبوس در دل کوهستان سرد پیچید و آهسته و آهسته روی جاده به حرکت در آمد. مسیر بسیار خطرناک و پیچ در پیچ بود. ارتفاعات (سرگلو) را پشت سر گذاشتیم و به طرف پل سیدالشهدا حرکت کردیم. جاده به دلیل تردد زیاد وسایل نقلیه در طول عملیات کاملا خراب شده بود و برای توبوس مشکل بود که در چنین جاده ای تردد کند. سرمای شدید کار را برای بخاری اتوبوس هم مشکل کرده بود امام چاره ای جز مباترزه با سرما و چرت زدن در روی صندلیهای مخملی آن نبود. پس از استراحت مختصری درمنطقه (امپروری) در بین راه بانه و سقز به حرکت خود ادامه می دادیم. اتوبوس که قندیلهای یخ در اطراف آن خودنمایی می کرد سر بر جاده می سایید و آهسته حرکت می کرد. ساعت 5 صبح بود. حدود 20 کیلومتری دیواندره برای اقمه نماز در مقابل پایگاهی توقف کردیم بعد از 12 روز دیدن شیر آب آینه و بخاری برایمان تازگی داشت.
برف می بارید و اتوبوس دیواندره را به سمت سنندج پشت سر می گذاشت. در بین راه به محلی رسیدیم که تا چندی پیش محل زندان ضد انقلاب بود.دیدن داشت باید می دیدیم که آدم نماهای طرفدار خلق در دل صخره های سخت کوهستانهای این دیار مظلوم چگونه با فرزندان امام و یاروان حقیقی خلق برخورد می کردند. پنج سلول وجود داشت که تنها به صورت سینه خیز و نشسته می شد داخل آن شد. بسیار مرطوب و نمناک بودند. تمام اطراف آن پوشیده از خزه بود.انسان به سختی می توانست لحظه ای در آن بنشیند. بچه ها می گفتند:
مدتی قبل که یکی از مدعیان حمایت خلق به دست نیروهای اسلام گرفتار شده بود می گفت (من که جرمی ندارم تنها جرم من همین تسبیح است که در دست من است این تسبیح 133 دانه دارد و من تا بحال 133 پاسدار را کشته ام و ازبدن هر کدام تکه ای را به این نخ کرده ام.)
با دلی غمگین و سینه ای مملو از خشم از سلولها خارج شدیم سلولهایی که هنوز هم می شد صدای (یا حسین) و (یا علی) بچه های پاک این مرز و بوم در زیر شکنجه را از آنها شنید. حاجی محتشم نیز پس از دیدن سلولها در غم فرو رفته بود . در زندگی جنگی او لحظه های شیرین و تلخ کم نبود و این بار خاطره ای دیگر بر آن افزوده شد.حرکت ما با ایستادن اتوبوس در اردوگاه به پایان خود رسید مسافرتی در جمع برادران گردان این خاطره عملیاتی من در کنار حاجی محتشم بود.
برداشت از کتاب حکایت خوبان داستان اول