همیشه خدا، تو راه تدارکات بود، یا میرفت چیزی بگیره یا چیزی گرفته بود، داشت میآورد. بچههای دسته هم که او را این همه راغب اموری از این قبیل میدیدند، ریش و قیچی را داده بودند دست خودش. او از صبح تا شب گوش به زنگ بود که ببیند تدارکات، چی و چقدر میدهد، تا مثل باد و برق خود را برساند آنجا. بعد هم که سهمیه را میگرفت، تا برساند به چادر، دندان گیرهاش جای سالم در بدن نداشتند، قیمه و قرمه میکرد تو راه. یک روز عصر بود که داشتیم از بنه تدارکات میآمدیم که بعثیها شروع کردند به ریختن آتش یومیهشان رو سر ما. من سریع خودم را انداختم روی زمین و بعد به هر جان کندنی بود رفتم تو چاله خمپارهای که آن طرف بود. حالا هی داد میزدم: «حاجی سنگر بگیر، حاجی سنگر بگیر.» و حاجی راست ایستاده و دست چپش را پشت گوشش که قدری هم سنگین بود گرفته بود که: «چی؟ سنگک.» و من دوباره داد زدم: «سنگک چیه حاجی، سنگر، سنگر بگیر. الان این بیپدر و مادر ...» سوت خمپاره حرفم را قطع کرد، سرم را دزدیدم و بعد دیدم هنوزم میگوید: «سنگک.» مرده بودم از خنده. حاجی همیشه همینطور بود. از همه کلمات و جملات فقط خوردنیهایش را میفهمید.