توی بچهها خوابش خیلی سبک بود، اگر کسی تکان میخورد میفهمید. تقریباً دو، سه ساعت از نیمه شب گذشته بود، خُر و پُف کسانی که خسته بودند بلند شده بود که صدای کرت کرت چیزی توجهم را جلب کرد، اول خیال کردم موش دوباره رفته سراغ ظرفها اما خوب که دقت کردم دیدم نه مثل اینکه صدای چیز خوردن جانور دو پاست! بله درست تشخیص دادم، یکی از بچههای دسته بود، خوب میشناختمش، آهسته مشغول جنگ هستهای بود، آلبالو بود یا گیلاس نمیدانم، آهسته فقط طوری که خودش بفهمد گفتم: «اخوی، اخوی! مگر خدا روز رو از دستت گرفته که نصف شبی با نفست مبارزه میکنی؟» و او که خوب فهمید منظورم چیه، نه گذاشت و نه برداشت گفت: «ترسیدم روز بخورم ریا بشه.» بله راست میگفت. اخلاص در عمل خیلی شرطه هر چه پنهانتر بهتر.