سلام دوستان
چندی پیش برای مصاحبه از طرف اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان شهرستان خودمون یعنی شاهین دژ برای طرح همکلاسی آسمانی رفته بودیم:
پدر شهید از مسئولین خیلی گله داشت ، دلش پر بود و می گفت هیچ چشم داشتی به کسی نداره و خدارو شکر به شکرانه خون شهید زندگشیون می گذره ولی خب خیلی دلش پر بود ناخواسته بغض گلوشو گرفت خواست برامون یه خاطره بگه و خاطرش هم این بود:
یه روز داشتم با پسرم تو مزرعه کار می کردم و سر مزرعه بودم که نمی دونم سر چه جریانی حرفم شد و از بس که عصبانی شدم شروع کردم به زدنش و هی کتکش زدم و بعد از اون ماجرا بعد از اینکه جبهه رفت شهید شد و بعد از شهادتش هر وقت بچه ای رو می بینم هر قدر هم عصبانی باشم هیچ وقت جرات به خودم نمی دم تا اون رو بزنم شهادت پسرم باعث شد تا هیچ وقت این خاطره از یادم نره و نتونم اونو فراموشش کنم.
البته ببخشید خودم خواستم مختصر بنویسم.
خجسته میلاد با سعات آقا صاحب الزمان (عج) مبارکباد!