بنام خدا
شب عملیات بود. به همراه حاج همت توی دیدگاه ایستاده بودم، با بی سیم و تجهیزات.
آن شب دلم میخواست که به همراه سایر رزمندگان جلو بروم، ولی حاجی موافقت نمیکرد. هر چه اصرار و التماس کردم، فایدهای نداشت. میگفت: «من اینجا بیشتر به شما احتیاج دارم. میخواهم تو را به این طرف و آن طرف بفرستم و کارهای زیادی دارم. باید همینجا بمانی.»
پای بی سیم نشسته بودم. شبکه حسابی شلوغ بود. همینطور که به مکالمات مختلف بی سیم گوش میدادم، متوجه حاج همت شدم. دیدم دارد به آسمان نگاه میکند و اشک میریزد. توجهی نکردم و نخواستم که مزاحمش بشوم.
پس از مدتی، طاقت نیاوردم و پرسیدم: «حاجی، چی شده؟»
جواب نداد. نگاهی به آسمان کردم. گفتم شاید چیز خاصی دیده است، ولی چیزی توجهم را جلب نکرد.
کمی که به آسمان خیره شدم و مکالمات بی سیم را گوش کردم، ناگهان متوجه شدم که قضیه از چه قرار است. ماه لحظه به لحظه رزمندگان را یاری میکرد. وقتی بچهها به رودخانه میرسیدند و نیاز به نور داشتند، ابرها کنار میرفتند و نور ماه همهجا را روشن میکرد؛ وقتی به دشت میرسیدند، ماه زیر ابرها پنهان میشد و دشمن نمیتوانست رزمندگان را ببیند.
عجیب بود. وقتی بچهها به پشت میدان مین رسیدند، همهجا تاریک شد و دقیقاً در همان لحظه درگیری شروع شد. مثل این که کلید روشنایی ماه در دست بچهها بود. هر وقت نیاز به نور داشتند، همه جا روشن میشد و هروقت نیازی نداشتند، همه جا تاریک.
موقعی که حاج همت پشت بی سیم.گفت: «به ماه توجه داشته باشید که چهطور به یاری بچهها آمده.» چند دقیقه بیشتر طول نکشید که شنیدم فرماندهان پشت بی سیم دارند گریه میکنند. اشک شوق میریختند؛ به خاطر امدادی که از سوی خداوند به بچهها میرسید. حاج همت که زودتر از اینها متوجه قضیه شده بود، بیشتر از دیگران اشک میریخت.