یه روز نگاه کردم تو چشمای حاج ابراهیم ، گفتم ابراهیم چشمات چقدر قشنگن ، گفتم چشمای تو خیلی زیبان و خدا چیزای زیبا رو برای ما نمی ذاره تو این دنیا برای خودش بر می داره مطمئنم حاجی تو وقتی شهید بشی سرت جدا می شه چشماتو خدا می بره.
بچه های تفحص چند روز گشتند هیچی پیدا نکردند دلشون گرفت گفتند مثل اینکه دیگه شهدا با ما قهر کردند لیاقت نداریم استخون هاشونو پیدا کنیم یه پلاک ببریم یه مادر مفقود الاثر رو شاد کنیم خیلی نگران بودند یه نفر پیشنهاد داد بیاید به قمر بینی هاشم متوسل بشیم نشستند روی خاک و متوسل شدند به دستان برید ابوالفضل العباس (ع) علمدار سیدالشهداء (ع) ، و بعد از توسل و اشک پا شدند و شروع کردند خاکها رو جابجا کردن و به هم زدن که دیدن یه جنازه زیر خاکه آوردن بیرون دیدن اسم این شهید عباسه ، شهید ( عباس امیری ) یه نفر گفت شاید اتفاقیه امروز از این حرفها زیاد می شه شهید دوم بریم ببینیم چه جوریه می شه گشتند یه جنازه از زیر خاک پیدا شد دیدند یه دستش توی عملیات دیگه قطع شده دستش مصنوعیه وقتی بیرون کشیدند دیدند اسمش ابوالفضل ابوالفضلیه از اون روز به بعد اونجا خیمه گاه قمر بنی هاشم لقب گرفت.
پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر این سقفهای دلتنگ و در پس این پنجرههای کوچک که به کوچههایی بنبست باز میشوند نمیتوان جست، بهتر آنکه پرندهی روح دل در قفس نبندد. پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در کوچ میبیند، از ویرانی لانهاش نمیهراسد.